تازه فهميدم از خاكريز خودمان عبور كرده و به خاكريز دشمن رسيده ام. به سرعت برگشتم. گلوله هاي آر پي جي را به بچه ها رساندم و نزد برادر ميرحسيني آمدم. همين كه چشمش به من افتاد، گفت: «فوراً دژ را منفجر كنيد.»
هر روز يکي از بچه هاي تخريب گوسفندها را به بيابان ميبرد. روزي نوبت به محمد سرگزي رسيد. وقتي حرکت مي کرد، گفتم : «اسم هر کدام از اين گوسفند ها را که بينظميكردند. يادداشت کن.»