داداش ناصر!
چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۲۸
همه پنجشنبهها که فرصت میکردم، سر مزارش میرفتم، طوری شده بود که دیگه کسی در خانه ما این شهید را «سید ناصر سیاهپوش» خطاب نمیکردن و همه میگفتن "داداش ناصر" ... آنچه میخوانید بخشی از خاطرات لیلا قربانی از دانشجویان دانشگاه بینالمللی امام خمینی(س) قزوین است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید سید ناصر سیاهپوش، هجدهم بهمن ۱۳۳۷ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش سید محمد و مادرش فاطمهبیگم نام داشت.
این شهید گرانقدر که دانشجوی دوره کارشناسی در رشته ریاضی و پاسدار بود، دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ با سمت فرمانده گردان در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
لیلا قربانی:
در بسیج دانشگاه رسم بود که هر یک از دانشجویان، یک شهید رو به عنوان دوست خود انتخاب کرده و از طرفش و به نیابتش کارهای خیر انجام میدادن. باهاش درد و دل کرده و سر مزارش میرفتن و از اینجور کارها.
من و خیلی از دوستانم هم شیفتهی "سید ناصر سیاهپوش" شده بودیم. آن روزها من این شهید را برادر خودم انتخاب کردم و بعد از آن هر بار که مسیرم به گلزار شهدا میخورد و همه پنجشنبهها که فرصت میکردم، سر مزارش میرفتم. طوری شده بود که دیگه کسی در خانهی ما این شهید را سید ناصر سیاهپوش خطاب نمیکردن و همه میگفتن "داداش ناصر".
یک سال با دانشجویان دانشگاه بینالملل رفتیم راهیان نور، هنگام بازدید از دو کوهه نمایشگاهی از آثار جنگی را راهاندازی کرده بودن و عکسهای شهدا و یکسری از آثار جبهه را هم گذاشته بودن.
وارد نمایشگاه که شدیم، خانمی نشسته بود و یکسری فرم زیر دستش بود و هر کسی میآمد و از چادر خارج میشد، صدایش میکرد به سمت خودش و چیزهایی به او میگفت.
ما هم که آمدیم از چادر خارج شویم، صدایمان کرد و گفت: خانمها نمیخواهید یکی از شهدا را به عنوان دوست خودتان انتخاب کنید؟ من از طرف "نایب شهدا" با شما صحبت میکنم. ما میخواهیم هر یک از زائران جنوب و مسافران راهیاننور، یکی از شهدا را به نیابت انتخاب کند و از طرفشان کارهایی که قسمت نایب شهدا میگوید انجام دهند.
من آن روز با یک غروری گفتم: من خودم برادر و دوست شهید دارم و نیازی نیست از بین این شهدا کسی را انتخاب کنم. آن خانم هم لبخندی زد و گفت: چقدر خوب خیلی عالیه. پس اگر ممکنه بیایید اینجا و این فرم را در مورد برادر شهیدتان پر کنید و اطلاعاتی که از شهید میخواهیم بنویسید و در این طرح نیابت از شهدا شرکت کنید.
من هم فرم را گرفتم. آن روزها هنوز چشمانم را عمل نکرده بودم. البته نزدیک بینم خوب بود و میتوانستم فرمها را بخوانم و شروع کردم به خواندن اطلاعاتی که میخواستند: اسم، فامیل، نام پدر، تاریخ تولد، تحصیلات، متاهل، مجرد، دارای فرزند یا خیر و...
اینها را که خواندم دیدم هیچی از سید ناصر سیاهپوش نمیدانم. من که تا آن روز فقط ادعا داشتم شهید سیاهپوش برادرم است، حالا میدیدم هیچی ازش نمیدانم. البته یک اسم و فامیل و یک آدرس از مزارش بلد بودم و دیگر هیچ!
راستش آن لحظه به خود آمدم و انگار یک تلنگری بهم خورد که کجای کاری؟ شمایی که هیچ اطلاعاتی نداری و اصلا نمیدانی خانواده سید ناصر کجا هستند، مادرش زنده است یا نه و در چه وضعیتی دارن زندگی میکنن چطوری ادعا میکنی که شهید داداشته؟
تو همین فکرها بودم که به آن خانم گفتم: شماره تماس به من بدید. من برم شهرم و پس از اینکه اطلاعات را کامل کردم، با شما تماس میگیرم.
و برگشتم قزوین. تعطیلات عید گذشت و مجدد رفتم دانشگاه. از دوستانم و بچههای دانشگاه تحقیق را شروع کردم. اما در مورد خانواده سید ناصر، چیزی دستم را نگرفت و متاسفانه دانشگاه هم چیز خاصی نداشت و مدارکی که نایبالشهدا از من خواسته بود نتوانستم پیدا کنم. البته گلزار شهدا هم رفتم و از مسوولین آنجا سوال کردم ولی چیز خاصی نگفتند و نداشتند که در اختیارم قرار دهند.
ذهنم نرسید بنیاد شهید بروم و اصلا نمیدانستم که اگر میرفتم بنیاد شهید، کاری از پیش میبردم یا نه. چند وقت گذشت و من بیخیال قضیه شدم تا اینکه از نایب شهدای تهران زنگ زدند و گفتند اطلاعات دوست شهیدت که میگفتی کامل کردهاید؟ ما از ایشان مدارک میخواهیم و اگر عکسی وجود دارد برای ما اسکن کنید و بفرستید. و من باز هم شرمنده شدم و ارسال اطلاعات شهید را به وقت دیگری وعده دادم.
ماه مبارک رمضان آن سال، برای شرکت در برنامهی شبهای قدر، رفتیم گلزار شهدا تا آن جا با شهدا قدر بگیریم. وقت خوندن دعای جوشن کبیر که شد، اهل خانواده رفتند سر مزارش و تا نزدیک اذان صبح آنجا نشستند و قرآن سر گرفتند. من هم کمی دورتر کنار مزار شهید آقامحسن حاجیمیری نشستم و از دور نگاهشان میکردم و تو خیال با خودم با سید ناصر حرف میزدم. بهش گفتم داداش! چون دنبال خانوادهات و مدارکت نبودم من و حتی نزدیک مزارت هم راه نمیدی. از کی منتظرم اینها بلند شوند و من بیام نزدیک مزارت و باهات دردودل کنم، ولی احساس میکنم از این محوطه نزدیکتر دوست نداری بیام.
از طرفی هم پاهام نمیکشید که سر مزارش بروم. احساس میکردم این طلب نشدنم از سوی ایشان است، نه من.
به هر طریق که بود، شب قدر هم تمام شد و یک فاتحه از دور خواندم و برگشتیم زیباشهر. آن موقع ساکن این شهر بودیم. فردای آن روز برای نماز ظهر رفتیم مسجد حضرت ابوالفضل(ع) که روبروی کانون توانا بود. تو قنوت نماز دلم شکست و اشکهایم ناخودآگاه جاری شد و از خداوند خواستم کمک کنم تا بتوانم دوباره دل برادر شهیدم را به دست آورم. حالا دیگه باورم شده بود، از اینکه برای عهدی که در جنوب بسته بودم همت نکرده بودم، ازم دلخور است. خیلی دلم شکست و یک گریه مفصل کردم و برگشتم کانون و سرکارم.
آن زمان من مسوول کتابخانهی کانون توانا بودم. همه کتابخانه و هم آموزش آنجا را با آقایی کار میکردیم به نام حاج محسن قانع که مسوول فرهنگی کانون توانا بودند. روزی صحبت میکردند و میگفتند که هر از گاهی شعر میگویند و اصرار داشتند شعرهاشون را بخونم. با وجود اینکه هیچ تخصص و تبحری در شعر نداشتم، با اصرار ایشان قبول کردم و گفتم چشم میخوانم. فقط نظر احساسیم را میتوانم بگویم چون تخصصی ندارم. لذا یک برگه A4 پرینت شده به من دادند و گفتند که این اشعار خودم است و لطف کنید بخوانید و نظرتون را بدهید. راستش برگه را گرفتم و یک نگاه سرسری و بیدقت انداختم و به حالت تایید گفتم خیلی قشنگه. خیلی با احساس است. خیلی خوب. ولی ای کاش بیشتر تمرین کنید و از این جور صحبتها.
یکی از دوستانم که کنارم بود، برگهی شعر را از من گرفت و شروع به خواندن اشعارش با صدای بلند و احساسی کرد و از آقای قانع میپرسید اینجا مخاطب شما چیست و منظورتان کیست؟ و ایشان هم توضیح میداد. برام مهم نبود و من هم داشتم سرسری گوش میکردم. نمیدانم چرا آن روز اصلا حوصله شعر و شاعری و نظر دادن را نداشتم. آن هم در مورد شعر که هیچ تبحر و تخصصی در موردش نداشتم.
اما دو بیتی آخر صفحه بود که یکدفعه نظر مرا به خودش جلب کرد و گوشهام تیز شد. در آن دو بیتی کلمهی سیاهپوش به گوشم آشنا بود. مثل فنر از پشت میز پریدم و رفتم به سمت آقای قانع و پرسیدم: منظور شما از سیاهپوش کیه و کدام سیاهپوش و شما چه نسبتی با سیاهپوشها دارید. سیاهپوشهایی که شهید دارند؟ و سوالهایی پشت سر هم و بدون اینکه منتظر جواب بمونم میپرسیدم.
آقای قانع گفتند: بله من این شعر را در مورد برادر دوستم که شهید شده است گفتم. پرسیدم: برادر دوست شما، همان سید ناصر سیاهپوش است. شما با کدام داداشش دوست هستید؟ گفتند: با آسید جواد دوست هستم. ایشان دوست صمیمی من هستند. این رو که گفت یک دفعه مثل اینکه حاجت گرفته باشم و دعاهای شب قدرم مستجاب شده باشد شوکه شده و بهت زده نگاهم به آقای قانع خشک و اشکهایم سرازیر شد. آقای قانع از حالت من تعجب کردند و پرسیدند چه شده است. چرا اینجوری شدی. چرا حالت بهم خورد؟ که من هم ماجرای شهید را براشون تعریف کردم و ایشان هم خیلی سریع شمارهی آسید جواد خدا بیامرز را گرفتند و به ایشون زنگ زدند.
و کمتر از ده دقیقه دیدم در چارچوب درب کتابخانه، سید ناصر عزیز من ظاهر شد. عجب شباهتی داشت. واقعا باورم نمیشد که اینقدر شباهت به همدیگر داشته باشند. آسید جواد وارد شد. نشستیم دور میز کتابخانه آقای قانع و ماجرا را براش تعریف کردم و ایشان هم قول داد با مادرش هماهنگ کنند و یک روز ما را به خانهشان دعوت کنند.
بعد چند روز با آقا جواد و مادر بزرگوارشان هماهنگ شده بود و من و دوستم. خواهرم و آقای قانع راهی منزل سید ناصر شدیم.
آن روز، روز موعود بود. قلبم بدجوری به در و دیوار میکوبید. نفسم از خوشحالی و از شدت اشتیاق، بند آمده بود. آقای قانع طبق معمول مجهز به دوربین، یک بسته باقلوا و یک شاخه گل آماده بود و رفتیم درب منزل شهید ناصر سیاهپوش.
آن روز، روز خاصی بود. دو ساعت تمام نشستیم پای درد و دل مادر شهید سیاهپوش. خدا بیامرز از بچهگی، جوانی و شیطنتها و سرانجام رفتن شهید گفت. از آخرین باری که رفت و اینکه یک صندوقچه از تمام چیزهایی که از سید ناصر باقی مانده بود، آورد و دو دستی تقدیم من کرد.
آسید جواد به من گفت مادرم این صندوقچه را مثل گنج از همه پنهان کرده و براش خیلی عجیب بود که هر چه مدارک بود دو دستی آورده و به من تقدیم کرده است. هر چه عکس از سید ناصر سیاهپوش مانده بود. از مدارک تحصیلی و از کارنامه ابتدایی تا دانشگاهی. هر چه یادگاری ازش داشت برای من آورد و به رسم امانت به من سپرد. من هم خوشحال از اینکه برادرم از من رو برنگردانده است، همه را به امانت گرفتم و بردم اسکن کردم و برای برنامهی نایب شهدا ارسال کردم و امانتیها را هم برگرداندم و عهد بستم هر از گاهی یک سر به مادر و برادرم بزنم.
بعد از آن آقای قانع فیلمی را که تهیه کرده بود تبدیل به کلیپ کردند و یک شعری هم در همین رابطه از خودشون سرودند و یک روز هم از من دعوت کردند برای ضبط آن شعر بروم منزلشان. من آن شعر را خواندم و آقای قانع روی کلیپ کار کردند.
و آنجا بود که بهم ثابت شد، شهدا هوای ما را دارند. شهدا هستند و زندهاند و تنهامون نمیگذارن و دریچهای به سوی ما باز میکنند تا هر وقت که گرفتار میشویم و احساس میکنیم همه درها به سوی ما بسته شده است، برایمان واسطههای آبرومند خداوند در روی زمین میشوند و من به زنده بودنشان یقین پیدا کردم.
منبع: پایگاه اطلاع رسانی خط سرخ
این شهید گرانقدر که دانشجوی دوره کارشناسی در رشته ریاضی و پاسدار بود، دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ با سمت فرمانده گردان در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
لیلا قربانی:
در بسیج دانشگاه رسم بود که هر یک از دانشجویان، یک شهید رو به عنوان دوست خود انتخاب کرده و از طرفش و به نیابتش کارهای خیر انجام میدادن. باهاش درد و دل کرده و سر مزارش میرفتن و از اینجور کارها.
من و خیلی از دوستانم هم شیفتهی "سید ناصر سیاهپوش" شده بودیم. آن روزها من این شهید را برادر خودم انتخاب کردم و بعد از آن هر بار که مسیرم به گلزار شهدا میخورد و همه پنجشنبهها که فرصت میکردم، سر مزارش میرفتم. طوری شده بود که دیگه کسی در خانهی ما این شهید را سید ناصر سیاهپوش خطاب نمیکردن و همه میگفتن "داداش ناصر".
یک سال با دانشجویان دانشگاه بینالملل رفتیم راهیان نور، هنگام بازدید از دو کوهه نمایشگاهی از آثار جنگی را راهاندازی کرده بودن و عکسهای شهدا و یکسری از آثار جبهه را هم گذاشته بودن.
وارد نمایشگاه که شدیم، خانمی نشسته بود و یکسری فرم زیر دستش بود و هر کسی میآمد و از چادر خارج میشد، صدایش میکرد به سمت خودش و چیزهایی به او میگفت.
ما هم که آمدیم از چادر خارج شویم، صدایمان کرد و گفت: خانمها نمیخواهید یکی از شهدا را به عنوان دوست خودتان انتخاب کنید؟ من از طرف "نایب شهدا" با شما صحبت میکنم. ما میخواهیم هر یک از زائران جنوب و مسافران راهیاننور، یکی از شهدا را به نیابت انتخاب کند و از طرفشان کارهایی که قسمت نایب شهدا میگوید انجام دهند.
من آن روز با یک غروری گفتم: من خودم برادر و دوست شهید دارم و نیازی نیست از بین این شهدا کسی را انتخاب کنم. آن خانم هم لبخندی زد و گفت: چقدر خوب خیلی عالیه. پس اگر ممکنه بیایید اینجا و این فرم را در مورد برادر شهیدتان پر کنید و اطلاعاتی که از شهید میخواهیم بنویسید و در این طرح نیابت از شهدا شرکت کنید.
من هم فرم را گرفتم. آن روزها هنوز چشمانم را عمل نکرده بودم. البته نزدیک بینم خوب بود و میتوانستم فرمها را بخوانم و شروع کردم به خواندن اطلاعاتی که میخواستند: اسم، فامیل، نام پدر، تاریخ تولد، تحصیلات، متاهل، مجرد، دارای فرزند یا خیر و...
اینها را که خواندم دیدم هیچی از سید ناصر سیاهپوش نمیدانم. من که تا آن روز فقط ادعا داشتم شهید سیاهپوش برادرم است، حالا میدیدم هیچی ازش نمیدانم. البته یک اسم و فامیل و یک آدرس از مزارش بلد بودم و دیگر هیچ!
راستش آن لحظه به خود آمدم و انگار یک تلنگری بهم خورد که کجای کاری؟ شمایی که هیچ اطلاعاتی نداری و اصلا نمیدانی خانواده سید ناصر کجا هستند، مادرش زنده است یا نه و در چه وضعیتی دارن زندگی میکنن چطوری ادعا میکنی که شهید داداشته؟
تو همین فکرها بودم که به آن خانم گفتم: شماره تماس به من بدید. من برم شهرم و پس از اینکه اطلاعات را کامل کردم، با شما تماس میگیرم.
و برگشتم قزوین. تعطیلات عید گذشت و مجدد رفتم دانشگاه. از دوستانم و بچههای دانشگاه تحقیق را شروع کردم. اما در مورد خانواده سید ناصر، چیزی دستم را نگرفت و متاسفانه دانشگاه هم چیز خاصی نداشت و مدارکی که نایبالشهدا از من خواسته بود نتوانستم پیدا کنم. البته گلزار شهدا هم رفتم و از مسوولین آنجا سوال کردم ولی چیز خاصی نگفتند و نداشتند که در اختیارم قرار دهند.
ذهنم نرسید بنیاد شهید بروم و اصلا نمیدانستم که اگر میرفتم بنیاد شهید، کاری از پیش میبردم یا نه. چند وقت گذشت و من بیخیال قضیه شدم تا اینکه از نایب شهدای تهران زنگ زدند و گفتند اطلاعات دوست شهیدت که میگفتی کامل کردهاید؟ ما از ایشان مدارک میخواهیم و اگر عکسی وجود دارد برای ما اسکن کنید و بفرستید. و من باز هم شرمنده شدم و ارسال اطلاعات شهید را به وقت دیگری وعده دادم.
ماه مبارک رمضان آن سال، برای شرکت در برنامهی شبهای قدر، رفتیم گلزار شهدا تا آن جا با شهدا قدر بگیریم. وقت خوندن دعای جوشن کبیر که شد، اهل خانواده رفتند سر مزارش و تا نزدیک اذان صبح آنجا نشستند و قرآن سر گرفتند. من هم کمی دورتر کنار مزار شهید آقامحسن حاجیمیری نشستم و از دور نگاهشان میکردم و تو خیال با خودم با سید ناصر حرف میزدم. بهش گفتم داداش! چون دنبال خانوادهات و مدارکت نبودم من و حتی نزدیک مزارت هم راه نمیدی. از کی منتظرم اینها بلند شوند و من بیام نزدیک مزارت و باهات دردودل کنم، ولی احساس میکنم از این محوطه نزدیکتر دوست نداری بیام.
از طرفی هم پاهام نمیکشید که سر مزارش بروم. احساس میکردم این طلب نشدنم از سوی ایشان است، نه من.
به هر طریق که بود، شب قدر هم تمام شد و یک فاتحه از دور خواندم و برگشتیم زیباشهر. آن موقع ساکن این شهر بودیم. فردای آن روز برای نماز ظهر رفتیم مسجد حضرت ابوالفضل(ع) که روبروی کانون توانا بود. تو قنوت نماز دلم شکست و اشکهایم ناخودآگاه جاری شد و از خداوند خواستم کمک کنم تا بتوانم دوباره دل برادر شهیدم را به دست آورم. حالا دیگه باورم شده بود، از اینکه برای عهدی که در جنوب بسته بودم همت نکرده بودم، ازم دلخور است. خیلی دلم شکست و یک گریه مفصل کردم و برگشتم کانون و سرکارم.
آن زمان من مسوول کتابخانهی کانون توانا بودم. همه کتابخانه و هم آموزش آنجا را با آقایی کار میکردیم به نام حاج محسن قانع که مسوول فرهنگی کانون توانا بودند. روزی صحبت میکردند و میگفتند که هر از گاهی شعر میگویند و اصرار داشتند شعرهاشون را بخونم. با وجود اینکه هیچ تخصص و تبحری در شعر نداشتم، با اصرار ایشان قبول کردم و گفتم چشم میخوانم. فقط نظر احساسیم را میتوانم بگویم چون تخصصی ندارم. لذا یک برگه A4 پرینت شده به من دادند و گفتند که این اشعار خودم است و لطف کنید بخوانید و نظرتون را بدهید. راستش برگه را گرفتم و یک نگاه سرسری و بیدقت انداختم و به حالت تایید گفتم خیلی قشنگه. خیلی با احساس است. خیلی خوب. ولی ای کاش بیشتر تمرین کنید و از این جور صحبتها.
یکی از دوستانم که کنارم بود، برگهی شعر را از من گرفت و شروع به خواندن اشعارش با صدای بلند و احساسی کرد و از آقای قانع میپرسید اینجا مخاطب شما چیست و منظورتان کیست؟ و ایشان هم توضیح میداد. برام مهم نبود و من هم داشتم سرسری گوش میکردم. نمیدانم چرا آن روز اصلا حوصله شعر و شاعری و نظر دادن را نداشتم. آن هم در مورد شعر که هیچ تبحر و تخصصی در موردش نداشتم.
اما دو بیتی آخر صفحه بود که یکدفعه نظر مرا به خودش جلب کرد و گوشهام تیز شد. در آن دو بیتی کلمهی سیاهپوش به گوشم آشنا بود. مثل فنر از پشت میز پریدم و رفتم به سمت آقای قانع و پرسیدم: منظور شما از سیاهپوش کیه و کدام سیاهپوش و شما چه نسبتی با سیاهپوشها دارید. سیاهپوشهایی که شهید دارند؟ و سوالهایی پشت سر هم و بدون اینکه منتظر جواب بمونم میپرسیدم.
آقای قانع گفتند: بله من این شعر را در مورد برادر دوستم که شهید شده است گفتم. پرسیدم: برادر دوست شما، همان سید ناصر سیاهپوش است. شما با کدام داداشش دوست هستید؟ گفتند: با آسید جواد دوست هستم. ایشان دوست صمیمی من هستند. این رو که گفت یک دفعه مثل اینکه حاجت گرفته باشم و دعاهای شب قدرم مستجاب شده باشد شوکه شده و بهت زده نگاهم به آقای قانع خشک و اشکهایم سرازیر شد. آقای قانع از حالت من تعجب کردند و پرسیدند چه شده است. چرا اینجوری شدی. چرا حالت بهم خورد؟ که من هم ماجرای شهید را براشون تعریف کردم و ایشان هم خیلی سریع شمارهی آسید جواد خدا بیامرز را گرفتند و به ایشون زنگ زدند.
و کمتر از ده دقیقه دیدم در چارچوب درب کتابخانه، سید ناصر عزیز من ظاهر شد. عجب شباهتی داشت. واقعا باورم نمیشد که اینقدر شباهت به همدیگر داشته باشند. آسید جواد وارد شد. نشستیم دور میز کتابخانه آقای قانع و ماجرا را براش تعریف کردم و ایشان هم قول داد با مادرش هماهنگ کنند و یک روز ما را به خانهشان دعوت کنند.
بعد چند روز با آقا جواد و مادر بزرگوارشان هماهنگ شده بود و من و دوستم. خواهرم و آقای قانع راهی منزل سید ناصر شدیم.
آن روز، روز موعود بود. قلبم بدجوری به در و دیوار میکوبید. نفسم از خوشحالی و از شدت اشتیاق، بند آمده بود. آقای قانع طبق معمول مجهز به دوربین، یک بسته باقلوا و یک شاخه گل آماده بود و رفتیم درب منزل شهید ناصر سیاهپوش.
آن روز، روز خاصی بود. دو ساعت تمام نشستیم پای درد و دل مادر شهید سیاهپوش. خدا بیامرز از بچهگی، جوانی و شیطنتها و سرانجام رفتن شهید گفت. از آخرین باری که رفت و اینکه یک صندوقچه از تمام چیزهایی که از سید ناصر باقی مانده بود، آورد و دو دستی تقدیم من کرد.
آسید جواد به من گفت مادرم این صندوقچه را مثل گنج از همه پنهان کرده و براش خیلی عجیب بود که هر چه مدارک بود دو دستی آورده و به من تقدیم کرده است. هر چه عکس از سید ناصر سیاهپوش مانده بود. از مدارک تحصیلی و از کارنامه ابتدایی تا دانشگاهی. هر چه یادگاری ازش داشت برای من آورد و به رسم امانت به من سپرد. من هم خوشحال از اینکه برادرم از من رو برنگردانده است، همه را به امانت گرفتم و بردم اسکن کردم و برای برنامهی نایب شهدا ارسال کردم و امانتیها را هم برگرداندم و عهد بستم هر از گاهی یک سر به مادر و برادرم بزنم.
بعد از آن آقای قانع فیلمی را که تهیه کرده بود تبدیل به کلیپ کردند و یک شعری هم در همین رابطه از خودشون سرودند و یک روز هم از من دعوت کردند برای ضبط آن شعر بروم منزلشان. من آن شعر را خواندم و آقای قانع روی کلیپ کار کردند.
و آنجا بود که بهم ثابت شد، شهدا هوای ما را دارند. شهدا هستند و زندهاند و تنهامون نمیگذارن و دریچهای به سوی ما باز میکنند تا هر وقت که گرفتار میشویم و احساس میکنیم همه درها به سوی ما بسته شده است، برایمان واسطههای آبرومند خداوند در روی زمین میشوند و من به زنده بودنشان یقین پیدا کردم.
منبع: پایگاه اطلاع رسانی خط سرخ
نظر شما