ویژه نامه شهید عباس بابایی/ خاطرات فرنگ
يکشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۶:۲۶
نوید شاهد استان قزوین: ژنرال آخرین فردی بود که میبایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم در امر خلبانی اظهار نظر میکرد. او پرسشهایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤالهای ژنرال بر میآمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد.
میدوید تا شیطان را از خود دور کند
خلبان آزاده تیمسار اکبر صیاد بورانی: در دوران تحصیل در آمریکا، روزی در بولتون خبری پایگاه ریس که هر هفته منتشر میشد، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطب این بود: دانشجو بابایی ساعت دو بعد از نیمه شب میدود تا شیطان را از خودش دور کند.من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: چند شب پیش بیخوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل باکستر فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه برمیگشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند. کلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در این وقت شب برای چه میدوی؟ گفتم: خوابم نمیآمد خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم.
گویا توضیح من برای کلنل قانع کننده نبود. او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: مسائلی در اطراف من میگذرد که گاهی موجب میشود شیطان با وسوسههایش مرا به گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده در چنین مواقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم. آن دو با شنیدن حرف من تا دقایقی میخندیدند زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسائل جنسی داشتند نمیتوانستند رفتار مرا درک کنند.
او هیچ وقت پپسی نمیخورد
خلبان آزاده تیمسار اکبر صیاد بورانی: در طول مدتی که من با عباس در آمریکا هم اتاق بودم او همیشه روزانه دو وعده غذا میخورد، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد.
من فکر میکنم عباس از این عمل دو هدف را دنبال میکرد، یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیکری صرفهجویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند.
بعضی وقتها عباس همراه با شام نوشابه میخورد، اما نه نوشابههایی مثل پپسی و ... که در آن زمان موجود بود، بلکه او همیشه فانتای پرتغالی میخرید. چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد، ولی دوباره میدیدم که فانتا خریده است. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمیخری؟ مگر چه فرقی میکند و از نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت: حالا نمیشود شما فانتا بخورید؟
گفتم: خوب عباس جان آخر برای چه؟ سرانجام با اصرار من آهسته گفت: کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلیهاست، به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کردهاند. به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسائل آفرین گفتم.
نکته دیگر اینکه همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه میشد: ورزش، عکاسی و دیدن مناظر طبیعی
خلبان آزاده تیمسار اکبر صیاد بورانی: در طول مدتی که من با عباس در آمریکا هم اتاق بودم او همیشه روزانه دو وعده غذا میخورد، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد.
من فکر میکنم عباس از این عمل دو هدف را دنبال میکرد، یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیکری صرفهجویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند.
بعضی وقتها عباس همراه با شام نوشابه میخورد، اما نه نوشابههایی مثل پپسی و ... که در آن زمان موجود بود، بلکه او همیشه فانتای پرتغالی میخرید. چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد، ولی دوباره میدیدم که فانتا خریده است. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمیخری؟ مگر چه فرقی میکند و از نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت: حالا نمیشود شما فانتا بخورید؟
گفتم: خوب عباس جان آخر برای چه؟ سرانجام با اصرار من آهسته گفت: کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلیهاست، به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کردهاند. به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسائل آفرین گفتم.
نکته دیگر اینکه همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه میشد: ورزش، عکاسی و دیدن مناظر طبیعی
بند رخت است؟ یا ...
سرتیپ خلبان روحالدین ابوطالبی: (او از دوستان و همرزمان دیرینه شهید بابایی است و در آموزشگاه خلبانی ایران و آمریکا با هم بودند. سال ۱۳۴۹ وارد نیروی هوای و دو سال بعد به عنوان خلبان خلبان اف ۴ مشغول به کار شد و تقریبا با اکثر هواپیماهای نیرو پرواز داشته است).
مدت زمانی که عباس در «ریس» حضور داشت با علاقه فراوانی دوستیابی میکرد، آنها را با معارف اسلامی آشنا مینمود و میکوشید تا در غربت از انحرافشان جلوگیری کند. به یاد دارم که در آن سال، به علت تراکم بیش از حد دانشجویان اعزامی از کشورهای مختلف، اتاقهایی با مساحت تقریبی سی متر را به دو نفر اختصاص داده بودند.
همسویی نظرات و تنهایی، از علتهای نزدیکی من با عباس بود؛ به همین خاطر بیشتر وقتها با او بودم. یک روز هنگامی که برای مطالعه و تمرین درسها به اتاق عباس رفتم، در کمال شگفتی «نخی» را دیدم که به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم کرده بود.
نخ در ارتفاع متوسط بود، به طوری که مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم. به شوخی گفتم: «عباس! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بستهای؟»
او پرسش مرا با تعارف میوه، که همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه میداشت، بیپاسخ گذاشت. بعدها دریافتم که هم اتاقی عباس جوانی بیبندوبار است و در طرف دیگر اتاق، دقیقاً رو به روی عباس، تعدادی عکس از هنرپیشههای زن و مرد آمریکایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است.
با پرسشهای پیدر پی من، عباس توضیح داد که با هم اتاقیاش به توافق رسیده و از او خواهش کرده چون او مشروب میخورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یک سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هماتاقیاش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود. روزها از پس یکدیگر میگذشت و من هفتهای یکی، دو بار به اتاق عباس میرفتم و در همان محدوده او به تمرین درسهای پروازی مشغول میشدم و هر روز میدیدم که به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب میشود؛ به طوری که دیگر به راحتی از زیر آن عبور میکردم.
یک روز که به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم که اثری از نخ نیست. علت را جویا شدم، عباس به سمت دیگر اتاق اشاره کرد. من با کمال شگفتی دیدم که عکسهای هنر پیشهها از دیوار برداشته شده بود و از بطریهای مشروبات خارجی هم اثری نبود. عباس گفت: «دیگر احتیاجی به نخ نیست؛ چون دوستمان با ما یکی شده.»
روز گذشته عباس و دوستش تمام موکتها را شسته بودند و اتاق رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود. عباس همینکه که شخصی را شایسته هدایت مییافت، میکوشید تا شخصیت او را دگرگون سازد.
مدت زمانی که عباس در «ریس» حضور داشت با علاقه فراوانی دوستیابی میکرد، آنها را با معارف اسلامی آشنا مینمود و میکوشید تا در غربت از انحرافشان جلوگیری کند. به یاد دارم که در آن سال، به علت تراکم بیش از حد دانشجویان اعزامی از کشورهای مختلف، اتاقهایی با مساحت تقریبی سی متر را به دو نفر اختصاص داده بودند.
همسویی نظرات و تنهایی، از علتهای نزدیکی من با عباس بود؛ به همین خاطر بیشتر وقتها با او بودم. یک روز هنگامی که برای مطالعه و تمرین درسها به اتاق عباس رفتم، در کمال شگفتی «نخی» را دیدم که به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم کرده بود.
نخ در ارتفاع متوسط بود، به طوری که مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم. به شوخی گفتم: «عباس! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بستهای؟»
او پرسش مرا با تعارف میوه، که همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه میداشت، بیپاسخ گذاشت. بعدها دریافتم که هم اتاقی عباس جوانی بیبندوبار است و در طرف دیگر اتاق، دقیقاً رو به روی عباس، تعدادی عکس از هنرپیشههای زن و مرد آمریکایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است.
با پرسشهای پیدر پی من، عباس توضیح داد که با هم اتاقیاش به توافق رسیده و از او خواهش کرده چون او مشروب میخورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یک سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هماتاقیاش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود. روزها از پس یکدیگر میگذشت و من هفتهای یکی، دو بار به اتاق عباس میرفتم و در همان محدوده او به تمرین درسهای پروازی مشغول میشدم و هر روز میدیدم که به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب میشود؛ به طوری که دیگر به راحتی از زیر آن عبور میکردم.
یک روز که به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم که اثری از نخ نیست. علت را جویا شدم، عباس به سمت دیگر اتاق اشاره کرد. من با کمال شگفتی دیدم که عکسهای هنر پیشهها از دیوار برداشته شده بود و از بطریهای مشروبات خارجی هم اثری نبود. عباس گفت: «دیگر احتیاجی به نخ نیست؛ چون دوستمان با ما یکی شده.»
روز گذشته عباس و دوستش تمام موکتها را شسته بودند و اتاق رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود. عباس همینکه که شخصی را شایسته هدایت مییافت، میکوشید تا شخصیت او را دگرگون سازد.
عباس در لباس کاپیتانی
خلبان آزاده تیمسار اکبر صیاد بورانی: چند روزی بود که به همراه عباس از پایگاه لکلند واقع در شهر سن آنتونیوتکزاس فارغالتحصیل شده و برای پرواز با هواپیمای آموزشی تی-41 به پایگاه ریس در شمال تگزاس آمده بودیم.در ورزشهای روزانه، میبایست ابتدا جلیقههایی را با وزن نسبتاً زیادی به تن میکردیم و چندین دور با همان جلیقهها به دور محوطه و یا پادگان میدویدیم. این کار جزء ورزشهای اجباری بود که زیر نظر یک درجهدار آمریکایی انجام میشد.
پس از پایان این مرحله، دانشجویان میتوانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب کنند و عباس که والیبالیست خوبی بود با تعدادی از بچههای ایرانی یک تیم والیبال تشکیل داده بودند.
آن روزها بیشترین سرگرمی ما بازی والیبال بود. باید بگویم که آمریکاییان در سالهای حدود ۱۳۴۹ (۱۹۷۰ میلادی) تقریباً با بازی والیبال بیگانه بودند و هنگام بازی مقررات آن را رعایت نمیکردند؛ به همین خاطر یک روز هنگامی که با چند نفر از دانشجویان آمریکایی مشغول بازی بودیم.، آبشارهای بیمورد و پاسهای بیموقع آنها همه ما را کلافه کرده بود.
عباس به یکی از آنها یادآوری کرد که اگر میخواهید والیبال بازی کنید باید مقررات آن را رعایت کنید. یکی از دانشجویان آمریکایی از این سخن عباس آزرده خاطر شد و در حالی که بر خود میبالید با بیادبی گفت: توی شترسوار میخواهی به ما والیبال یاد بدهی؟
او به عباس جسارت کرده بود؛ به همین خاطر دیگران خواستند تا پاسخ او را بدهند؛ ولی عباس مانع شد و روی به آن دانشجوی آمریکایی کرد و با متانت گفت: من حاضرم با شما مسابقه بدهم. من یک نفر در یک طرف زمین و شما هر چند نفر که میخواهید در طرف مقابل.
دانشجوی آمریکایی که از پیشنهاد عباس به خشم آمده بود، به ناچار پذیرفت. دانشجویان آمریکایی میپنداشتند که هر چه تعداد نفراتشان بیشتر باشد، بهتر میتوانند توپ را بگیرند؛ به همین خاطر در طرف مقابل عباس ده نفر قرار گرفتند. عباس نیز با لبخندی که همیشه بر لب داشت در طرف دیگر زمین محکم و با صلابت ایستاد.
بازی شروع شد. سرنوشت این بازی برای تمام بچههای ایرانی مهم بود؛ از این رو دانشجویان ایرانی عباس را تشویق میکردند و آمریکاییها هم طرف خودشان را؛ ولی عباس با مهارتی که داشت پیدرپی توپها را در زمین طرف مقابل میخواباند.
آمریکاییها در مانده شده بودند و نمیدانستند که چه بکنند. در حین برگزاری مسابقه، سر و صدایی که دانشجویان برپا کرده بودند کلنل «باکستر» فرمانده پایگاه را متوجه بازی کرده بود و در نتیجه او نیز به زمین مسابقه آمد. در طول بازی از نگاه کلنل پیدا بود که مهارت، خونسردی و تکنیک عباس را زیر نظر دارد.
سرانجام در میان ناباوری آمریکاییها، مسابقه با پیروزی عباس به پایان رسید. در این لحظه فرمانده پایگاه، که گویا از بازی خوب عباس تحت تأثیر قرار گرفته بود و شادمان به نظر میآمد، از عباس خواست تا در فرصتی مناسب به دفتر کارش برود. چند روز بعد عباس از طرف فرمانده پایگاه به عنوان کاپیتان تیم والیبال پایگاه «ریس» انتخاب شد.
با مسابقاتی که تیم والیبال پایگاه با چند تیم از شهر «لاواک» برگزار کرد، تیم والیبال پایگاه به مقام اول دست یافت و عباس به عنوان یک کاپیتان خوب و شایسته مورد علاقه فراوان کلنل «باکستر» قرار گرفته بود و بارها شنیدم که او عباس را «پسرم» صدا میکرد.
خلبان شدن ما هم عنایت خدا بود
ولیالله کلاتی: شهید بابایی در سال ۱۳۴۹ برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. طبق مقررات دانشکده میبایست هر دانشجوی تازه وارد به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق میشد. آمریکایی ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان میکردند؛ ولی واقعیت چیز دیگری بود.چون عباس در همان شرایط نه تنها تمام واجبات دینی خود را انجام میداد بلکه از بیبند و باری موجود در جامعه غرب پرهیز میکرد. هم اتاقی او در گزارشی که از ویژگیها و روحیات عباس مینویسد، یادآور میشود که بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بیتفاوت است و از نوع رفتار او بر میآید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی میباشد و شدیداً به فرهنگ و سنت ایرانی پایبند است. به هر حال شخصی است «غیر نرمال»؛ و پیداست که منظور از آداب و هنجارهای اجتماعی در غرب چه چیزهایی است.
همچنین گفته بود که او به گوشهای میرود و با خودش حرف میزند؛ که منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است. گزارشهای آن آمریکایی بعدها باعث شد تا گواهینامه خلبانی به او اعطا نشود، و این در حالی بود که او بهترین نمرات را در رده پروازی به دست آورده بود.
روزی در منزل یکی از دوستان راجع به چگونگی گذراندن دوره خلبانیاش از او سؤال کردم. او پاسخ گفت: خلبان شدن ما هم عنایت خداوند بود. گفتم: چطور؟ گفت: دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود؛ ولی به خاطر گزارشهایی که در پرونده خدمتیام درج شده بود تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمیدادند؛ تا سرانجام روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود احضار شدم.
به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود. ژنرال آخرین فردی بود که میبایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم در امر خلبانی اظهار نظر میکرد. او پرسشهایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤالهای ژنرال بر میآمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد.
این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت؛ زیرا احساس میکردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامههایی که برای زندگی آیندهام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم.
در همین فکر بودم که درِ اتاق به صدا درآمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم به ساعتم نگاه کردم؛ وقت نماز هر بود.
با خود گفتم کاش در اینجا نبودم و میتوانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست. همین جا نماز را میخوانم. انشاءالله تا نمازم تمام شود او نخواهد آمد.
به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای را که در آنجا بود به زمین انداختم و مشغول خواندن نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم و یا بشکنم؟ بالاخره گفتم نمازم را ادامه میدهم و هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد.
سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی مینشستم از ژنرال عذرخواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه کردی؟ گفتم: عبادت میکردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعتهایی معین از شبانه روز، باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت زمان آن فرا رسیده بود؛ من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.
ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همین طور است.
او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت من خوشش آمده بود. با چهرهای بشّاش خودنویسش را از جیبش بیرون آورد و پروندهام را امضا کرد. سپس با حالتی احترامآمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک میگویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم.
من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.
سوغات فرنگ
محمد سعیدنیا: در سیره پیامبر گرامی اکرم (ص) آمده است که آن حضرت «کمهزینه و بسیار بخشنده و یاری کننده» بودند. از ویژگیهای آشکار عباس، سادگی و بیپیراگی او بود. میخواهم بگویم که عباس نیز واقعاً دارای شخصیتی اینچنین بود. او هر چه داشت به دوستانی که احساس میکرد بدان نیاز دارند میداد و کمتر یا بهتر است بگویم «اصلاً» به فکر خود نبود.او به هیچ وجه اهلِ تکلّف و تجمّل نبود. به یاد دارم در پایان دوره آموزش خلبانی در آمریکا، هنگامی که به ایران باز میگشت، به همراهِ خانواده برای استقبال به فرودگاه مهرآباد رفته بودیم. پس از چند ساعت انتظار سرانجام هواپیما بر زمین نشست و دقایقی بعد عباس را در سالن انتظار ملاقات کردیم.
گفتنی است، شهید عباس بابایی، چهارم آذر ۱۳۲۹، در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش اسماعیل و
مادرش فاطمه نام داشت.
این شهید گرانقدر تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی
درس خواند، سرلشکر خلبان بود.
شهید بابایی سال ۱۳۵۳ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر
شد.
این شهید گرانقدر پانزدهم مرداد ۱۳۶۶، با سمت فرمانده اطلاعات ـ عملیات در سردشت توسط
نیروهای عراقی هنگام پرواز بر اثر اصابت گلوله ضدهوایی به گردن، سینه و
دست، شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
نظر شما