میدونید۶۴۱۰ روز اسارت یعنی چی؟
چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۲:۵۵
گفتم: اگه یه آرزو داشته باشی اون چیه؟ گفت: یعنی تا آخر عمر؟ گفتم: بله، گفت: آقای لشگری زنده بشه!...
نوید شاهداستان قزوین : میدونید؟ ای کاش من و شما هم حداقل یک روز یا فقط یک ساعت اسیر بودیم، آن هم نه در عراق، بلکه توی چهار دیواری شهرمون، خونمون، ... تا میفهمیدیم، اینکه یه آدمی توی سن جوانی و حدود یک سال بعد از ازدواج با داشتن یه پسر ۴ ماهه میره از وطن و ناموس ما دفاع کنه و ۶۴۱۰ روز اسیر میشه یعنی چی؟
اینکه همسر جوان و ۱۸ سالهی همین آدم، وقتی همسرش توی خاک عراق زمین گیر شده و ۱۲ سال تمام هیچ اطلاعی و سرنخی ازش نداره و ۱۸ سال تمام هم منتظرش میشه تا او را برای یک بار هم که شده دوباره ببینه، یعنی چی؟
اینکه این آدم طی ۱۸ سال دلش لک زده برای یه جرعه آب خنک، یک لقمه نان داغ، یه ذره محبت، یه آب باریکه امید و آینده، یعنی چی؟ اینکه همین زن، تا میاد، بعد از آزادی همسرش، زندگی دوباره ای را شروع کنه تا همدیگر را بفهمند و یه آرامش نسبی پیدا کنند، دوباره و برای همیشه او میره، یعنی چی؟
اینکه حالادیگه همون زن، اون یه ذره امید ۱۸ سالهاش را هم از دست داده، یعنی چی؟
-نوید شاهد: نحوه آشنایی شما با شهید چگونه بود؟
-لشکری: آقای لشگری یک نسبتی با ما داشتند و بعضا هم رفت و آمد فامیلی داشتیم و گهگاه ایشان به منزل ما میآمدند. آن روزها من کلاس دوم یا سوم راهنمایی بودم که برای اولین بار ایشان را دیدم و همان سال هم برای ادامه تحصیل و طی دورههای خلبانی به آمریکا رفتند.
وقتی از آمریکا برگشتند من کلاس سوم دبیرستان بودم و کمی بزرگتر شده بودم که پس از مدتی ایشان مرا از پدر و مادرم خواستگاری کردند. ابتدا پدرم قبول نمیکردند چون خواهر بزرگتری در خانه داشتم که هنوز ازدواج نکرده بود، اما آقای لشگری در تصمیمشان مصر بودند و میگفتند: شما بله را بگویید و خواهر بزرگتر ایشان هم خلاصه خواهند رفت.
-نوید شاهد: چطور شد که آقای لشگری رفتند مأموریت جنگی؟
-نوید شاهد: چطور از اسارت ایشان باخبر شدید؟
-لشکری: از زمانی که ما ازدواج کرده بودیم قرارمان با حسین این بود که هر کجا که بودند، سر ساعت ۹ شب با من تماس تلفنی داشته باشند و این قرار در طول حدود یک سال زندگی مشترکمان همیشه و تحت هر شرایطی از سوی او رعایت میشد. یادم هست که آن روز ۵شنبه ۲۷ شهریور ماه بود که برای اولین بار، ساعت ۹ شب شد و حسین زنگ نزد. من خیلی نگران شدم، در دلم آشوبی به پا شده بود، چند بار با پایگاه هوایی تماس گرفتم ولی هیچکس تلفن را جواب نداد، نگرانیام خیلی بیشتر شده بود، اما کاری از دستم ساخته نبود، تا صبح صبر کردم، ساعت حدود ۸ یا ۹ بود که از ستاد نیروی هوایی زنگ زدند، با عجله گوشی را برداشتم، گفتند آدرس بدهید، نامهای است که باید بیاوریم و تحویل شما بدهیم. پرسیدم حسین کجاست و اینکه چرا با تلفن صحبت نمیکند، گفتند: ایشان به مأموریت محرمانهای رفتهاند و نمیتوانند با شما تماس بگیرند.
من هم قبول کردم، آدرس دادم و منتظر شدم، در را که زدند، تعارف کردم و آمدند داخل و نشستند ابتدا بحث تهاجم عراق و اینکه به خاک ما تجاوز شده است و باید در مقابل آنها ایستاد، مطرح شد.
من که دل توی دلم نبود گفتم: اینها را که من خودم هم خبر دارم؟ حسین کجاست و از او چه خبر دارید؟
گفتند: هواپیمای همسرتان را زدهاند.
یک لحظه فکر کردم، حتماً حسین در خاک ایران فرو آمده و احتمالا زخمی شده باشد و اینها نمیخواهند به من بگویند.
گفتم: حسین کجاست و در چه وضعیتی است؟
گفتند: هواپیمایشان را توی خاک عراق زدهاند، البته مرزبانان ما با دوربین دیدهاند که چتر نجاتش باز شده، اما از زنده بودنش خبری نداریم.
-نوید شاهد: این بی خبری تا کی ادامه داشت؟
-نوید شاهد: چرا او را مخفی نگهداشته بودند؟
-لشکری: از آنجائیکه ۳ روز قبل از آغاز رسمی جنگ تحمیلی، حسین را به اسارات گرفته بودند، میخواستند او را به عنوان مدرکی که بعدها بگویند آغازگر جنگ، ایران بوده است نگهداری کنند و به همین دلیل هم اجازه مشخص شدن هویت او را از طریق صلیب سرخ جهانی نمیدادند. البته این در حالی بود که عراق خیلی زودتر از اینها، درگیری در مرزهای ایران را شروع کرده بود ولی دستگیری حسین برای آنها سند ارزشمندی بود که نمیخواستند به این راحتیها آن را از دست بدهند.
-نوید شاهد: برای اولین بار چه زمانی و چگونه از اسارت ایشان مطمئن شدید؟
-لشکری: خرداد ماه سال ۷۴ بود که نمایندگان صلیب سرخ بالاخره همسرم را رسما ملاقات کرده و از ایشان ثبت نام کرده بودندکه بعد از آن اولین نامه حسین به دستم رسید، نامهای که تمام وجودم را سرشار از امید و آرزو کرد، اما من که مسایل مختلف را طی سالهای گذشته دیده بودم، هنوز باور نمیکردم که این نامه، نامه حسین باشد: ولی وقتی برایش جواب نامه را فرستادم و دوباره از او نامه دریافت کردم، خیالم راحت شد که او زنده است و یک روزی خواهد آمد.
-نوید شاهد: از چه طریقی از قطعی بودن اسارت همسرتان با خبر شدید؟
-نوید شاهد: چگونه طاقت آوردید که آخرین نفر به سراغش بروید؟
-نوید شاهد: شما فکر میکنید نسل جوان امروز ما از وقایعی که بر سر حسینهای زمان آمده، آگاهی دارند؟
-نوید شاهد: چرا؟
-لشکری: نمیدانم، شاید بخاطر کوتاهی مسوولین فرهنگی جامعه است که تاکنون نتوانستهاند به درستی این ارزشها را منتقل کنند.
-نوید شاهد: اگر به ۱۸ سال اسارت همسرتان و ۱۸ سال فراق خود برگردید، فکر میکنید کدام یک از شما اسیرتر بودهاید؟
-لشکری: چه بگویم؟ او به نوعی این ۱۸ سال زجر کشیده است و من هم به نوعی دیگر، ولی او همیشه میگفت: شما بیشتر زجر کشیدهاید، ولی من میگفتم: نه حسین جان، من اینجا آزاد بودم و همه چیز هم داشتم، اما تو هیچیک از اینها را نداشتی.
-نوید شاهد: الآن اگر خواستهای از حسین داشته باشی، چیست؟
-نوید شاهد: اگر به شما بگویند که تا آخر عمر فقط یک آرزو کنید و برآورده شود، چه آرزویی خواهید داشت؟
ایشان رفتند و خوابیدند و من و نوهام پای تلویزیون نشستیم تا پسرم که آن شب شیفت بیمارستان بودند برگردد.
۵/۱ ساعت از شب گذشته بود که حسین از خواب بیدار شد که برود طبقه بالا (منزل ما دو بلکس است) گفتم: کجا میروی؟
گفت: میروم دوش بگیرم.
گفتم: چرا این وقت شب؟
گفت: خیلی گرمم است.
ایشان رفتند و دوش گرفتند، زمانی که از پلهها پایین میآمدند، من در حال بالا رفتن بودم تا بروم و بخوابم.
به ایشان گفتم: شما کاری ندارید؟
گفت: نه و رفتند پایین و دراز کشیدند.
من هنوز به پله آخر نرسیده بودم که صدای سرفهی حسین بلند شد، ایشان تقریبا همیشه سرفه میکردند و این کارشان طبیعی بود، بخاطر اینکه سیگار زیاد میکشیدند، بخصوص مواقعی که یاد شکنجههای دوران اسارت میافتادند، اما آن زمان سرفههایش خیلی غیرطبیعی بود، من راستش ترسیدم، بلافاصله برگشتم نزد ایشان، دیدم افتادهاند روی زمین.
گفتم: حسین چی شده؟
-نوید شاهد: شما چه کردید؟
-نوید شاهد: گاهی که با خدا صحبت میکنی، از او چه میخواهی؟
-لشکری: به خدا میگویم: خدایا همهی زندگی و هستی مرا بگیر، اما حسین را ۵ سال دیگر برایم بفرست.
-نوید شاهد: اگه یک آرزو داشته باشی اون چیه؟
-نوید شاهد: بله
مصاحبه از حسن شکیبزاده
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
اینکه همسر جوان و ۱۸ سالهی همین آدم، وقتی همسرش توی خاک عراق زمین گیر شده و ۱۲ سال تمام هیچ اطلاعی و سرنخی ازش نداره و ۱۸ سال تمام هم منتظرش میشه تا او را برای یک بار هم که شده دوباره ببینه، یعنی چی؟
اینکه این آدم طی ۱۸ سال دلش لک زده برای یه جرعه آب خنک، یک لقمه نان داغ، یه ذره محبت، یه آب باریکه امید و آینده، یعنی چی؟ اینکه همین زن، تا میاد، بعد از آزادی همسرش، زندگی دوباره ای را شروع کنه تا همدیگر را بفهمند و یه آرامش نسبی پیدا کنند، دوباره و برای همیشه او میره، یعنی چی؟
اینکه حالادیگه همون زن، اون یه ذره امید ۱۸ سالهاش را هم از دست داده، یعنی چی؟
ولش کن، من اصلا قاطی کردهام و نمی دونم چی میگم!
"منیژه لشگری" همسر سیدالاسرا، شهید خلبان سرلشگر حسین لشگری، این زن مقاوم با همهی آرزوهای برباد رفته و نرفتهاش، خیلی صبور و در کمال سادگی ما را پذیرفت و به همهی پرسشهامون پاسخ داد.آنچه می خوانید گفتگوی نوید شاهدقزوین با این بانوی مکرمه است:
-لشکری: آقای لشگری یک نسبتی با ما داشتند و بعضا هم رفت و آمد فامیلی داشتیم و گهگاه ایشان به منزل ما میآمدند. آن روزها من کلاس دوم یا سوم راهنمایی بودم که برای اولین بار ایشان را دیدم و همان سال هم برای ادامه تحصیل و طی دورههای خلبانی به آمریکا رفتند.
وقتی از آمریکا برگشتند من کلاس سوم دبیرستان بودم و کمی بزرگتر شده بودم که پس از مدتی ایشان مرا از پدر و مادرم خواستگاری کردند. ابتدا پدرم قبول نمیکردند چون خواهر بزرگتری در خانه داشتم که هنوز ازدواج نکرده بود، اما آقای لشگری در تصمیمشان مصر بودند و میگفتند: شما بله را بگویید و خواهر بزرگتر ایشان هم خلاصه خواهند رفت.
و بالاخره اسفند ماه همان سال رسماً به خواستگاری من آمده و مقدمات کار طی شد تا اینکه هشتم فروردین ماه سال ۵۸ ما را به عقد یکدیگر در آوردند و تیرماه سال ۵۸ هم ازدواج کردیم و چون محل خدمت حسین دزفول بود، برای زندگی به آنجا رفتیم.
-لشکری: شهریور سال ۵۹ بودکه برای دید و بازدید فامیل و بستگان به تهران آمدیم و چند روزی ماندیم که بیستم شهریور برای حسین نامهی محرمانهای آمد که به پایگاه هوایی دزفول برگردد. ایشان وقتی آماده رفتن شد از من خواستند بمانم تهران و همراه ایشان نروم، علت را که جویا شدم، گفتند: به دلیل حملات عراق، پایگاه وضعیت خوبی ندارد و صلاح نیست که شما بیایید، البته مدتی بود که ایران درگیریهای مرزی با عراق داشت اما هنوز جنگ به صورت علنی نشده بود. ایشان رفتند و ۲۷ شهریور ماه سال ۵۹ بود که هواپیمایشان بر اثر اصابت موشک دشمن در خاک عراق سقوط کرده و حسین اسیر شد.
-لشکری: از زمانی که ما ازدواج کرده بودیم قرارمان با حسین این بود که هر کجا که بودند، سر ساعت ۹ شب با من تماس تلفنی داشته باشند و این قرار در طول حدود یک سال زندگی مشترکمان همیشه و تحت هر شرایطی از سوی او رعایت میشد. یادم هست که آن روز ۵شنبه ۲۷ شهریور ماه بود که برای اولین بار، ساعت ۹ شب شد و حسین زنگ نزد. من خیلی نگران شدم، در دلم آشوبی به پا شده بود، چند بار با پایگاه هوایی تماس گرفتم ولی هیچکس تلفن را جواب نداد، نگرانیام خیلی بیشتر شده بود، اما کاری از دستم ساخته نبود، تا صبح صبر کردم، ساعت حدود ۸ یا ۹ بود که از ستاد نیروی هوایی زنگ زدند، با عجله گوشی را برداشتم، گفتند آدرس بدهید، نامهای است که باید بیاوریم و تحویل شما بدهیم. پرسیدم حسین کجاست و اینکه چرا با تلفن صحبت نمیکند، گفتند: ایشان به مأموریت محرمانهای رفتهاند و نمیتوانند با شما تماس بگیرند.
من هم قبول کردم، آدرس دادم و منتظر شدم، در را که زدند، تعارف کردم و آمدند داخل و نشستند ابتدا بحث تهاجم عراق و اینکه به خاک ما تجاوز شده است و باید در مقابل آنها ایستاد، مطرح شد.
من که دل توی دلم نبود گفتم: اینها را که من خودم هم خبر دارم؟ حسین کجاست و از او چه خبر دارید؟
گفتند: هواپیمای همسرتان را زدهاند.
یک لحظه فکر کردم، حتماً حسین در خاک ایران فرو آمده و احتمالا زخمی شده باشد و اینها نمیخواهند به من بگویند.
گفتم: حسین کجاست و در چه وضعیتی است؟
گفتند: هواپیمایشان را توی خاک عراق زدهاند، البته مرزبانان ما با دوربین دیدهاند که چتر نجاتش باز شده، اما از زنده بودنش خبری نداریم.
سه روز بعد از آن، سی و یکم شهریور بود که جنگ تحمیلی عراق به ایران رسما آغاز شد و من هم هیچ خبری از حسین نداشتم.
-لشکری: از روزی که خبر سقوط هواپیمایش را شنیدم، تا ۱۰ سال هیچ خبر موثقی از او نداشتم، خیلی جاها رفتم و موضوع را پیگیری کردم، اما هیچکس خبری نداشت. در طول این سالها واقعا بلاتکلیف بودم، تا اینکه سال ۶۹ و پس از پایان جنگ تحمیلی، اسرا به ایران بازگشتند، من هم سراغ آنها رفته و خلاصه متوجه شدم که حسین در عراق اسیر است و عدهای از اسرا او را دیدهاند. اما گفتند که تا سال ۶۷ که ایران قطعنامه را قبول کرد ایشان را دیدهاند و از آن تاریخ به بعد او را از سایر اسرا جدا کرده و به مکان نامعلومی بردهاند که دیگر هیچکس از او خبر نداشت.
-لشکری: از آنجائیکه ۳ روز قبل از آغاز رسمی جنگ تحمیلی، حسین را به اسارات گرفته بودند، میخواستند او را به عنوان مدرکی که بعدها بگویند آغازگر جنگ، ایران بوده است نگهداری کنند و به همین دلیل هم اجازه مشخص شدن هویت او را از طریق صلیب سرخ جهانی نمیدادند. البته این در حالی بود که عراق خیلی زودتر از اینها، درگیری در مرزهای ایران را شروع کرده بود ولی دستگیری حسین برای آنها سند ارزشمندی بود که نمیخواستند به این راحتیها آن را از دست بدهند.
وقتی خبر انتقال او را از سال ۶۷ به مکانی نامعلوم شنیدم و اینکه هیچکس از او طی ۲ سال بعد هیچ خبری نداشت زندگیام به تلاطم افتاد و حسابی نگران شدم که او کجاست و چه اتفاقی ممکن است برایش افتاده باشد لذا شروع کردم به جستجو و به هر دری زدم که از او خبری بگیرم، اما متأسفانه هیچ مسوولی از موضوع اسارت و وضعیت ایشان خبر نداشت.
-لشکری: خرداد ماه سال ۷۴ بود که نمایندگان صلیب سرخ بالاخره همسرم را رسما ملاقات کرده و از ایشان ثبت نام کرده بودندکه بعد از آن اولین نامه حسین به دستم رسید، نامهای که تمام وجودم را سرشار از امید و آرزو کرد، اما من که مسایل مختلف را طی سالهای گذشته دیده بودم، هنوز باور نمیکردم که این نامه، نامه حسین باشد: ولی وقتی برایش جواب نامه را فرستادم و دوباره از او نامه دریافت کردم، خیالم راحت شد که او زنده است و یک روزی خواهد آمد.
-نوید شاهد: از چه طریقی از قطعی بودن اسارت همسرتان با خبر شدید؟
-لشکری: وقتی نمایندگان صلیب سرخ از وجود ایشان در عراق مطمئن شده و با او ملاقات کرده بودند، موضوع را به دولت ایران منتقل کرده و سپس از طریق هلالاحمر این خبر و اولین نامهاش را به همراه یک قطعه عکس به من دادند، نامه را که دیدم خیلی خوشحال شدم، اما وقتی عکسش را دیدم شوکه شدم، او در عکس خیلی پیر، خسته، فرسوده، شکسته و غمگین بود، به طوری که اصلا باورم نمیشد، این عکس حسین من باشد، اما در هرحال خوشحال بودم و امیدم به آینده صد چندان شده بود.
-نوید شاهد: بعدا ۱۸ سال اسارت ، همسرتان را کجا و چگونه ملاقات کردید؟
-لشکری: بعد از مکالمهی تلفنی که در روز ورود ایشان به خاک ایران انجام شد، در همان روز به فرودگاه رفتیم، همهی اهل خانواده، فامیل، بستگان و دوستان آمده بودند، من گوشهای ایستاده و فقط او را تماشا میکردم، همهی حاضران تک تک جلو رفته و با ایشان سلام علیک و دیده بوسی میکردند، اما من فقط تماشایشان میکردم و کاملا هم مشهود بود که او هم در بین جمعیت به دنبال من میگردد و خلاصه وقتی همهی حاضران با ایشان دیده بوسی کردند یکی از مسوولین سراغ مرا گرفت و سپس نزد ایشان رفتم و انگار آسمان و زمین یکجا به من هدیه شده بود و به اندازه تمام دنیا و زمانها شاکر خدای بزرگ شدم که یکبار دیگر همسرم را پس از ۱۸ سال فراق میدیدم.
-لشکری: خجالت میکشیدم، رویم نمیشد!
-لشکری: خیلی کم
-لشکری: نمیدانم، شاید بخاطر کوتاهی مسوولین فرهنگی جامعه است که تاکنون نتوانستهاند به درستی این ارزشها را منتقل کنند.
آنهایی که دست اندرکار مسائل فرهنگی هستند، تجربه دارند، کارشناس امور مربوطه هستند و آگاهیاش را هم دارند باید به فکر نسل امروز و فرداها باشند و با انتقال درست و دایمی ارزشها، نگذارند این قشر مظلوم، پیش از این مظلوم واقع شوند.
-لشکری: چه بگویم؟ او به نوعی این ۱۸ سال زجر کشیده است و من هم به نوعی دیگر، ولی او همیشه میگفت: شما بیشتر زجر کشیدهاید، ولی من میگفتم: نه حسین جان، من اینجا آزاد بودم و همه چیز هم داشتم، اما تو هیچیک از اینها را نداشتی.
-نوید شاهد: الآن اگر خواستهای از حسین داشته باشی، چیست؟
-لشکری: حسین مرد بزرگی بود، واقعا مرد بود و طی این ده سال زندگی بعد از اسارت ندیدم مردی را که قابل مقایسه با او باشد، مرد خالصی بود، اهل ریا نبود. حالا هم ازش خواستهام که مرا پیش خودش ببرد.
-لشکری: فقط آرزو دارم بروم پیش حسین، چیز دیگری نمیخواهم و شاید آن دنیا با هم بیشتر زندگی کنیم.
-نوید شاهد: چطور شد که ایشان به شهادت رسیدند؟
-لشکری: آن روز، ایشان صبح رفتند در جلسه هیأت مدیره مجتمعی که در آن ساکن هستیم ظهر آمدند و پس از نماز و ناهار کمی خوابیدند و سپس رفتند ادامه جلسه صبح، شب ساعت ۹ بود که آمدند و شام خوردیم. سپس ایشان به روال هر روز نوهمان را بردند بیرون و بعد از ۲، ۳ ساعتی قدم زدن و بازی کردن به خانه برگشتند و سپس برای یک ساعتی هم رفتند به نانوایی، سوپر محل و نگهبان مجتمع سرزده و حال و احوالی کرده و آمدند، برایشان چایی ریختم خوردند و گفتند: من میروم بخوابم.ایشان رفتند و خوابیدند و من و نوهام پای تلویزیون نشستیم تا پسرم که آن شب شیفت بیمارستان بودند برگردد.
۵/۱ ساعت از شب گذشته بود که حسین از خواب بیدار شد که برود طبقه بالا (منزل ما دو بلکس است) گفتم: کجا میروی؟
گفت: میروم دوش بگیرم.
گفتم: چرا این وقت شب؟
گفت: خیلی گرمم است.
ایشان رفتند و دوش گرفتند، زمانی که از پلهها پایین میآمدند، من در حال بالا رفتن بودم تا بروم و بخوابم.
به ایشان گفتم: شما کاری ندارید؟
گفت: نه و رفتند پایین و دراز کشیدند.
من هنوز به پله آخر نرسیده بودم که صدای سرفهی حسین بلند شد، ایشان تقریبا همیشه سرفه میکردند و این کارشان طبیعی بود، بخاطر اینکه سیگار زیاد میکشیدند، بخصوص مواقعی که یاد شکنجههای دوران اسارت میافتادند، اما آن زمان سرفههایش خیلی غیرطبیعی بود، من راستش ترسیدم، بلافاصله برگشتم نزد ایشان، دیدم افتادهاند روی زمین.
گفتم: حسین چی شده؟
ولی او همینطور مرا تماشا میکرد. شاید باورتان نشود، اما یک دقیقه هم طول نکشید که چشمهایش بسته شد و برای همیشه رفت، به همین سادگی!
-لشکری: من و نوهام توی خانه تنها بودیم، سراسیمه و درحالی که مرتب فریاد میکشیدم رفتم بیرون و در همسایهها را زدم، آنها آمدند و به اورژانس زنگ زدند، آمبولانس آمد و به ظاهر برای مداوا بردند بیمارستان، اما من مطمئن بودم که او رفته و تمام خاطراتمان را هم با خودش برده است.
-لشکری: به خدا میگویم: خدایا همهی زندگی و هستی مرا بگیر، اما حسین را ۵ سال دیگر برایم بفرست.
میگویم: خدایا برای تو که کاری ندارد، یکبار هم که شده خواستهی مرا اجابت کن!
-لشکری: یعنی تا آخر عمر؟
-لشکری: آقای لشگری زنده شود.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
نظر شما