سالها بود خبری از محمد نداشتیم
شنبه, ۳۰ شهريور ۱۳۹۸ ساعت ۱۵:۳۶
هیچ کدام از شهدا، محمد ما نبود و سالها بود که خبری از محمد نداشتیم و بیشتر احساس میکردیم که او اسیر شده است، اما بالأخره 10 سال بعد، جنازه او را پیدا کردند و برای ما آوردند.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید محمد مهرپوری، دهم آذر ۱۳۴۴ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش علی، کارگری میکرد و مادرش زلیخا نام داشت و تا چهارم متوسطه درس خواند. وی به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت، بیست و دوم فروردین ۱۳۶۶ در شلمچه به شهادت رسید و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
زلیخا نوری، مادر شهید محمد مهرپوری:
من میروم مدرسه؛ کلید خانه پیش شما باشد و رفت، وقتی رفت، من هم رفتم منزل همسایه، آنجا روضه گوش میکردم که عروسم آمد و گفت: بیایید برویم سپاه که محمد میخواهد به جبهه برود.
گفتم: نه، او به مدرسه رفته است! خلاصه رفتیم سپاه و دیدم بله او در حال اعزام است، گفتم: چرا به من نگفتی؟ گفت: ترسیدم ناراحت شوی؛ اعزام بعدیاش 20 فروردین ماه بود که از من حلالیت طلبید و خداحافظی کرد؛ اما موقع سوار شدن به اتوبوس، نگاهش طوری به من افتاد که احساس کردم این نگاه، آخرین نگاه اوست.
او که میرفت، میخندید اما اشکهای من امانم را بریده بود، داشتم آماده رفتن به مسجد میشدم که دو نفر آمدند درب منزل ما و پسرم را صدا زدند و گفتند: شهدا را آوردهاند، بیایید ببینید محمد شما هم جزو این شهدا هست یا نه؟!
ما هم سراسیمه به محل مورد نظر رفتیم، اما هیچ کدام از شهدا، محمد ما نبود و ما سالها بود که خبری از محمد نداشتیم و بیشتر احساس میکردیم که او اسیر شده است، اما بالأخره 10 سال بعد، جنازه او را پیدا کردند و برای ما آوردند.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
زلیخا نوری، مادر شهید محمد مهرپوری:
من میروم مدرسه؛ کلید خانه پیش شما باشد و رفت، وقتی رفت، من هم رفتم منزل همسایه، آنجا روضه گوش میکردم که عروسم آمد و گفت: بیایید برویم سپاه که محمد میخواهد به جبهه برود.
گفتم: نه، او به مدرسه رفته است! خلاصه رفتیم سپاه و دیدم بله او در حال اعزام است، گفتم: چرا به من نگفتی؟ گفت: ترسیدم ناراحت شوی؛ اعزام بعدیاش 20 فروردین ماه بود که از من حلالیت طلبید و خداحافظی کرد؛ اما موقع سوار شدن به اتوبوس، نگاهش طوری به من افتاد که احساس کردم این نگاه، آخرین نگاه اوست.
او که میرفت، میخندید اما اشکهای من امانم را بریده بود، داشتم آماده رفتن به مسجد میشدم که دو نفر آمدند درب منزل ما و پسرم را صدا زدند و گفتند: شهدا را آوردهاند، بیایید ببینید محمد شما هم جزو این شهدا هست یا نه؟!
ما هم سراسیمه به محل مورد نظر رفتیم، اما هیچ کدام از شهدا، محمد ما نبود و ما سالها بود که خبری از محمد نداشتیم و بیشتر احساس میکردیم که او اسیر شده است، اما بالأخره 10 سال بعد، جنازه او را پیدا کردند و برای ما آوردند.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
نظر شما