اگر ایرانیها مجوسند، من هم مجوسم
يکشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۸ ساعت ۱۱:۰۱
گفتم: به هر حال اگر ایرانیها مجوسند، من هم مجوسم و اگر نماز میخوانند من هم نماز میخوانم. از روز دوم که دید نمازم قطع نمیشود. خجالت کشید که با من آن گونه برخورد کند...
به گزارش نوید
شاهد استان قزوین، سید آزادگان شهید حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد، در سال 1318 به دنیا آمد، پدرش سید عباس ابوترابیفرد نام داشت، دوران ابتدایی را در مدارس دولتی قم سپری کرد و سپس در نجف به تحصیل حوزوی پرداخت.
وی در جنگ ایران و عراق در کنار مهدی چمران حضور داشت و در نهایت به اسارت درآمد. نقش عمدهای در اردوگاههای اسرای ایرانی در عراق داشت، نماینده تهران در مجلس چهارم و پنجم و از اعضای مؤسس جمعیت ایثارگران انقلاب اسلامی بود که به سبب تحمل اسارت در جریان جنگ ایران و عراق به سیدالاسرا مشهور بود.
سه دقیقه بین نمازهایم فاصله نمیگذاشتم. بکوب نماز تا ظهر و ظهر هم نیم ساعتی چرت میزدم و بعد از آن نماز میخواندم تا غروب آفتاب. بعد از نماز مغرب تا ده شب هم بکوب نماز میخواندم.
آنجا کسانی بودند که با ایرانی سروکار نداشتند. غذا را برایم با لگد میآوردند. خیلی برخورد بدی داشتند. بعد از سه روز که سلول هم انفرادی بود و یک روزنهای داشت، نگهبان دید صبح رد میشود من دارم نماز میخوانم. یک ساعت دیگر، دو ساعت دیگر هم همینطور. از روز سوم غذا را دو دستی گذاشت جلوی من.
شب چهارم و پنجم در را باز کرد و آمد. خیلی مؤدب گفت: انت عابد، زاهد؟ تو عابدی، تو زاهدی، چه هستی؟ گفت: ما شنیدیم ایرانیها مجوسند و آتش پرستند. تو را از کجا به نام ایرانی آوردند؟
گفتم: به هر حال اگر ایرانیها مجوسند، من هم مجوسم و اگر نماز میخوانند من هم نماز میخوانم. از روز دوم که دید نمازم قطع نمیشود. خجالت کشید که با من آن گونه برخورد کند. از آن شبی که به من گفت انت زاهد، انت عابد، دیگر میآمد در سلول را دو، سه ساعت باز میگذاشت که هر وقت میخواهم بروم دستشویی و وضو بگیرم. نماز رفتار اینها را عوض کرد.
بعد از شانزده روز صحنه عوض شد. مرا دوباره بردند به وزارت دفاع. مسئول زندان وزارت دفاع، تیمسار رفیق، یک وحشی به تمام معنا بود. علی(علی عرب) که مترجم بود، گفت: حاجی، تیمسار قاسم گفت علی (ابوترابی) را کشتیم، چی شد که تو زنده برگشتی؟
تیمسار رفیق مرا خواست. دیدیم وحشی بازیهای گذشته را کنار گذاشته، خیلی مؤدب برخورد کرد. به من گفت: تو بنیصدر را میشناسی؟ گفتم: بله.
گفت: اینها میخواستند تو را بکشند و من چون دیدم تو سیدی و سادات، اولاد پیغمبر و عرب هستی، راضی نشدم تو را بکشند. گفتم اینکه دارد میگوید کشک است. اینها در گذشته سیدها را لایجرز گذاشتند و جوانهایشان را هم تیرباران کردند.
توی فکر بودم ببینم از کجا سرنخی در میآید. تا گفت بنیصدر، فهمیدم که گفتهاند بنده در قزوین رئیس شورای شهر بودم و بنیصدر با ما در رابطه بوده است.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
وی در جنگ ایران و عراق در کنار مهدی چمران حضور داشت و در نهایت به اسارت درآمد. نقش عمدهای در اردوگاههای اسرای ایرانی در عراق داشت، نماینده تهران در مجلس چهارم و پنجم و از اعضای مؤسس جمعیت ایثارگران انقلاب اسلامی بود که به سبب تحمل اسارت در جریان جنگ ایران و عراق به سیدالاسرا مشهور بود.
سید علیاکبر ابوترابیفرد از آنجایی که جانباز 70 درصد بود، دوازدهم خرداد ۱۳۷۹ در مسیر زیارت حرم علیبن موسی الرضا(ع) به همراه پدرش آیتاللَّه سیدعباس ابوترابیفرد بر اثر سانحه رانندگی به مقام شهادت نایل شد و پیکر هر دو در صحن آزادی حرم امام رضا به خاک سپرده شده است.
خاطرهی سید آزادگان، شهید حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابی:
عراقیها تصمیم قطعی به کشتن من داشتند. لذا مرا در وزارت دفاع از جمع جدا کردند و به یک پادگان نظامی که اسیر ایرانی هم آنجا نبود، بردند. دیدم اینجا به معنای واقعی، اخر خط است. جایتان خالی از صبح که بلند میشدم نماز قضا میخواندم تا ظهر. سه دقیقه بین نمازهایم فاصله نمیگذاشتم. بکوب نماز تا ظهر و ظهر هم نیم ساعتی چرت میزدم و بعد از آن نماز میخواندم تا غروب آفتاب. بعد از نماز مغرب تا ده شب هم بکوب نماز میخواندم.
آنجا کسانی بودند که با ایرانی سروکار نداشتند. غذا را برایم با لگد میآوردند. خیلی برخورد بدی داشتند. بعد از سه روز که سلول هم انفرادی بود و یک روزنهای داشت، نگهبان دید صبح رد میشود من دارم نماز میخوانم. یک ساعت دیگر، دو ساعت دیگر هم همینطور. از روز سوم غذا را دو دستی گذاشت جلوی من.
شب چهارم و پنجم در را باز کرد و آمد. خیلی مؤدب گفت: انت عابد، زاهد؟ تو عابدی، تو زاهدی، چه هستی؟ گفت: ما شنیدیم ایرانیها مجوسند و آتش پرستند. تو را از کجا به نام ایرانی آوردند؟
گفتم: به هر حال اگر ایرانیها مجوسند، من هم مجوسم و اگر نماز میخوانند من هم نماز میخوانم. از روز دوم که دید نمازم قطع نمیشود. خجالت کشید که با من آن گونه برخورد کند. از آن شبی که به من گفت انت زاهد، انت عابد، دیگر میآمد در سلول را دو، سه ساعت باز میگذاشت که هر وقت میخواهم بروم دستشویی و وضو بگیرم. نماز رفتار اینها را عوض کرد.
بعد از شانزده روز صحنه عوض شد. مرا دوباره بردند به وزارت دفاع. مسئول زندان وزارت دفاع، تیمسار رفیق، یک وحشی به تمام معنا بود. علی(علی عرب) که مترجم بود، گفت: حاجی، تیمسار قاسم گفت علی (ابوترابی) را کشتیم، چی شد که تو زنده برگشتی؟
تیمسار رفیق مرا خواست. دیدیم وحشی بازیهای گذشته را کنار گذاشته، خیلی مؤدب برخورد کرد. به من گفت: تو بنیصدر را میشناسی؟ گفتم: بله.
گفت: اینها میخواستند تو را بکشند و من چون دیدم تو سیدی و سادات، اولاد پیغمبر و عرب هستی، راضی نشدم تو را بکشند. گفتم اینکه دارد میگوید کشک است. اینها در گذشته سیدها را لایجرز گذاشتند و جوانهایشان را هم تیرباران کردند.
توی فکر بودم ببینم از کجا سرنخی در میآید. تا گفت بنیصدر، فهمیدم که گفتهاند بنده در قزوین رئیس شورای شهر بودم و بنیصدر با ما در رابطه بوده است.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
نظر شما