خدا را ارزان فروختی!
چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۸ ساعت ۱۳:۴۰
در عالم خواب برادر شهیدم "ناصر ذوالقدر" را دیدم که به سنگر ما آمده، در حالی که بسیار عصبی و ناراحت بود و یک جورایی انگار با من قهر کرده است، گفتم: چته، چرا ناراحتی؟ گفت: تو خدا را ارزان فروختی!...
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید ناصر ذوالقدر، سوم آذر ۱۳۳۷ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش محمد(شهادت۱۳۶۲) و مادرش زهرا نام داشت، تا پایان دوره کاردانی در رشته برق درس خواند وتکنیسین برق بود. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، نوزدهم آذر ۱۳۵۹ در سومار توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به شکم و پا شهید شد و مزار او در امامزاده حسین(ع) زادگاهش قرار دارد.
جعفر ذوالقدر برادر شهید ناصر ذوالقدر:به دلیل اینکه در منطقه جنگی و در محاصره آبادان، توسط رژیم عراق بودم، متأسفانه امکان حضور در مراسم تشییع برادرم را نداشتم، ولی برای مراسم چهلمین روز شهادتش خودم را رساندم به قزوین و در مراسم بزرگداشتش شرکت کردم.
پس از مراسم که به جبهه برگشتم، برای یکی از عملیاتهای شناسایی آماده شدیم، من بودم به عنوان مسؤول گروه و ۳۳ نفر نیرو هم در اختیارم قرار دادند، در عملیات شناسایی که وارد شدیم، در مقطعی میبایستی با دشمن وارد درگیری میشدیم، اما من احساس کردم بهتر است که با دشمن درگیر نشده و برگردیم، شاید هم در آن لحظات به فکر مادرم بودم و اینکه تحمل داغ ۲ شهید برایش سنگین باشد، به هر شکل دستور بازگشت را به گروه صادر کردم.
شب خسته بودم و درون سنگر خوابم برد، در عالم خواب اخوی شهیدم را دیدم که به سنگر ما آمده، در حالی که بسیار عصبی و ناراحت بود و یک جورایی انگار با من قهر کرده است.
گفتم: چته، چرا ناراحتی؟ گفت: تو خدا را ارزان فروختی! این حرف را که زد من به قدری ناراحت شدم که از خواب پریدم، وقت نماز بود، نماز صبح را خواندم و مشغول خواندن دعا شدم و ناراحت از اینکه چرا در عملیات شناسایی آنگونه عمل کردم که اخوی شهیدم از دست من ناراحت شده است.
از این قضیه حدود یک ماه گذشت، عملیات دیگری به عهده ما گذاشته شد، این بار به جد وارد عملیات شده و در مقابل دشمن ایستادیم و به اهدافی هم که در نظر داشتیم رسیدیم.
از این اتفاق خیلی خوشحال بودم، درست مثل واقعه قبلی به سنگر آمدم و از فرط خستگی دراز کشیدم و در فکر بودم که اگر این بار برادرم به خوابم بیاید چه میگوید و لابد کلی از عملکرد من خوشحال شده است.
در همین فکر بودم که خوابم برد، ناصر برادرم دوباره به خوابم آمد و دوزانو توی سنگر ما نشست. گفتم: حالا چی داری بگی؟ گفت: برای خدا نبود؟
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
نظر شما