به دور از چشمان حمید، عکس‌های گروهی حمید با همکارانش را می‌دیدم، آن روزها اصلا فکرش را نمی‌کردم که چند هفته بعد همین عکس‌ها را ببینم و این بار برای حمید... ادامه این خاطره از همسر شهید «حمید سیاهکالی‌مرادی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
با شهادتش روز و شبم گم شد!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید حمید سیاهکالی‌مرادی، چهارم اردیبهشت ماه ۱۳۶۸ در قزوین به دنیا آمد، پدرش حشمت‌الله و مادرش امینه سیاهکالی مرادی نام داشت، دانشجوی مقطع کارشناسی حسابداری مالی بود و دهم آبان ماه سال ۱۳۹۱ ازدواج کرد.
این شهید بزرگوار توسط سپاه صاحب الامر(عج) قزوین و به عنوان مدافع حرم و فرمانده مخابرات و بیسیم‌چی در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. وی پنجم آذر ماه سال ۱۳۹۴ در حلب سوریه و درگیری با گروهک داعش بر اثر اصابت پرتابه‌های جنگی به بدن و جراحات وارده شهید شد و مزار او در گلزار شهدای قزوین واقع است.
فرزانه سیاهکالی‌مرادی، همسر شهید حمید سیاهکالی‌مرادی:
گروهی که اسم‌شان در قرعه‌کشی برای اعزام به سوریه در آمده بود پشت هم دوره‌های آماده‌سازی و آموزش رزم می‌رفتند، روزهایی که حمید توی این جمع نبود دنیا برایش شده بود مثل قفس! پکر بود و حال و حوصله هیچ کاری نداشت، حس آدم جا مانده‌ای داشت که همه رفقایش رفته باشند، موقع اعزام این گروه پروازشان چند باری به تعویق افتاد، هر روز که حمید به خانه می‌آمد من از رفتن رفقایش می‌پرسیدم، حمید با خنده می‌گفت:«جالبه هر روز صبح از این‌ها خداحافظی می‌کنیم، دوباره فردا صبح برمی‌گردن سر کار، بعضی از همکارا می‌گن ما دیگه روی رفتن سمت خونه نداریم، هر روز صبح خانواده با اشک، نذر و نیاز ما رو راهی می‌کنن، ما خداحافظی می‌کنیم، باز شب برمی‌گردیم خونه!».
شانزدهم مهر با ناراحتی آمد و گفت:«بالاخره رفتند و ما جا ماندیم! پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد، همه رو تک تک بغل کرد، ازشون حلالیت خواست و از زیر قرآن رد کرد»، بابا سر این چیزها حساس بود، خیلی زود احساساتی می‌شد، این صحنه‌ها او را یاد دوران دفاع مقدس و رفقای شهیدش می‌انداخت، همان موقع‌ها بود که مستند ملازمان حرم، صحبت‌های همسران شهدای مدافع حرم از شبکه افق پخش می‌شد، پدرم زنگ می‌زد به حمید و می‌گفت:«نذار فرزانه این برنامه‌ها رو ببینه»، یک دوره‌ای شبکه افق خانه ما ممنوع بود!
آن روزها برای همه ما سخت می‌گذشت، حمید که سرکار می‌رفت می‌گفت کل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است، خیلی بی‌تاب شده بود، نماز شب خواندن‌هایش فرق کرده بود، هر وقت از دانشگاه می‌آمدم، از پشت در صدای دعاهایش را می‌شنیدم، وارد که می‌شدم چشم‌های خیسش گواه همه چیز بود، دلش نمی‌خواست بماند، میل رفتن داشت.
کمی که گذشت تماس‌های رفقای حمید از سوریه شروع شد، زنگ می‌زدند و از حال و هوای سوریه می‌گفتند، صدا خیلی با تاخیر می‌رفت، حمید سعی می‌کرد به آنها روحیه بدهد، بگو بخند راه می‌انداخت، هر کدام از رفقایش یک جوری دل حمید را می‌بردند، آقا میثم از اعضای گروهانشان می‌گفت:«من همین جا می‌مونم تا تو بیایی سوریه، اینجا ببینمت بعد برگردم ایران، همین همکارش لحظه آخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود:«حمید من دو تا پسر دارم، ابوالفضل و عباس، اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ، اگه شهید شدم، به بچه‌های من راه راست رو نشون بده، بهشون بگو برای چی رفتیم، دوست دارم بچه‌هام فدایی ولایت باشن»، یادآوری و شنیدن این چیزها برای حمید واقعاً سخت بود.
غروب‌ها که حمید خانه می‌آمد با دل‌تنگی می‌گفت:«به خانم‌های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن حالشون رو بپرس، بگو اگه چیزی نیاز دارن یا کاری دارن تعارف نکنن»، من هم گاهی از اوقات به دور از چشمان حمید می‌نشستم پای سیستم عکس‌های گروهی حمید با همکارانش را می‌دیدم، مخصوصاً برای آن‌هایی که اعزام شده بودند و بچه داشتند خیلی دلم می‌سوخت، با گریه دعا می‌کردم، به خدا می‌گفتم:«خدایا تو رو به حق پنج تن، این همکار حمید بچه داره، انشاء‌الله سالم برگرده از سوریه»، آن روزها اصلا فکرش را نمی‌کردم که چند هفته بعد همین عکس‌ها را ببینم و این بار برای حمید اشک بریزم و روز و شبم را گم کنم!
منبع: کتاب یادت باشد، داستان زندگی شهید حمید سیاهکالی‌مرادی
مادر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده