این بار که به جبهه میروم شهید میشوم!
شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۰۸:۵۰
احساس میکنم این بار که به جبهه میروم شهید میشوم، تو هم قول بده که برایم گریه نکنی و لباس سیاه هم نپوشی... ادامه این خاطره از مادر شهید «محسن مهردادی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید...
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید محسن مهردادی، پانزدهم بهمن ۱۳۴۱ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش غلام، خواربار فروش بود و مادرش ربابه نام داشت و تا دوم متوسطه در رشته مکانیک درس خواند. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، هشتم آبان ۱۳۶۰ در مهاباد هنگام درگیری با گروههای ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
ربابه شکرزادهصفار مادر شهید محسن مهردادی:دانشآموز دبیرستان بود که به جبهه رفت، برای آخرین بار چند روزی بود که به مرخصی آمده بود. یک روز قبل از اینکه به جبهه برود آخرین عکسی را که گرفته بود بزرگ کرده و به دیوار خانه زد. با زور خندیدم و گفتم:"چرا عکست را به دیوار میزنی؟".
گفت:" مادر من احساس میکنم این بار که به جبهه میروم شهید میشوم، تو هم قول بده که برایم گریه نکنی و لباس سیاه هم نپوشی".
او خیلی راحت این حرف را زد اما هنوز حرفش تمام نشده بود که تمام دلم لرزید، لرزشی که هنوز هم ادامه دارد و همیشه با خودم میگویم: "آخه این چه سوالی بود که پرسیدی؟".
صبح فردای آن روز که میخواست به جبهه برود، من بدرقهاش نکردم، یعنی توانش را نداشتم. توی اتاق نشسته بودم و کاری هم به جز گریه کردن داشتم.
آن روز به جای من، خواهرش او را راهی کرد، اما من همانطوری که داشتم گریه میکردم و عجیب پریشان بودم، دیدم محسن برگشت و به بهانه این که چیزی جا گذاشته، آمد توی اتاق. متوجه شدم که تا جلوی در بدرقهاش کردم.
خداحافظی عجیبی بود، او رفت ولی انگار همه دلم را با خودش برد. روزهای سختی را میگذراندم، روزهایی که به زبان سه ماه بود اما برای من شاید سی سال. طی این مدت حتی یک تلفن هم به ما نزد، شاید میترسید که ما بهانه درسهایش را بگیریم و بگوییم:"بیا و درست را بخوان".
سر سه ماه زنگ خانه به صدا درآمد، صدای زنگ انگار آواری بود بر سرم، جواب دلهرههای تمام نشدنیام را دوستش آورده بود که پشت در بگذارد و برود. او گفت که محسن شهید شده تا بیتابیهایم را به باد بسپارم!
منبع: کتاب آخرین وداع(آخرین وداع مادران شهدا با فرزندانشان)
نظر شما