عمامه زیر سر!
يکشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۱۱:۰۵
آن روزها نماینده اول تهران بود و چندین مسئولیت دولتی و اجتماعی هم داشت، اما شیر را که آوردند و داغ کردند، یک لیوان خورد و توی همان نگهبانی... آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سید آزادگان، شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابی» است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان
قزوین، سید آزادگان شهید حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد، در سال 1318 به دنیا آمد، پدرش سید عباس ابوترابیفرد نام داشت، دوران ابتدایی را در مدارس دولتی قم سپری کرد و سپس در نجف به تحصیل حوزوی پرداخت.
وی در جنگ ایران و عراق در کنار مهدی چمران حضور داشت و در نهایت به اسارت درآمد. نقش عمدهای در اردوگاههای اسرای ایرانی در عراق داشت، نماینده تهران در مجلس چهارم و پنجم و از اعضای مؤسس جمعیت ایثارگران انقلاب اسلامی بود که به سبب تحمل اسارت در جریان جنگ ایران و عراق به سید آزادگان مشهور بود. سید علیاکبر ابوترابیفرد از آنجایی که جانباز 70 درصد بود، دوازدهم خرداد ۱۳۷۹ در مسیر زیارت حرم علیبن موسی الرضا(ع) به همراه پدرش آیتاللَّه سیدعباس ابوترابیفرد بر اثر سانحه رانندگی به مقام شهادت نایل شد و پیکر هر دو در صحن آزادی حرم امام رضا(ع) به خاک سپرده شده است.
خاطره امینالله دهقان، همبند سید آزادگان، شهید حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابی:
یک روز به اتفاق حاجآقا رفته بودیم ماموریت، شب بود که رسیدیم به گاوداری بچههای آزادگان در اراک، من فکر میکردم، این وقت شب که میرویم گاوداری چطور برگردیم شهر و جا برای خواب پیدا کنیم و اینکه شب را چطوری بگذرانیم و اینکه آن وقت شب برای خواب، اصلا مسافرخانهای پیدا میشود یا نه؟
در همین فکرها بودم که به گاوداری رسیدیم و رفتیم توی اتاق نگهبانی. حاجآقا از نگهبان پرسید: شام داریم؟ ایشان گفت: نه. حاجآقا پرسید: از نهار هم چیزی نمانده است؟ نگهبان گفت: کمی برنج مانده است. حاجآقا گفت: آن برنج را با یک لیتر شیر برای ما بیاورید.
حاجآقا آن روزها نماینده اول تهران بود و چندین مسئولیت دولتی و اجتماعی هم داشت، اما شیر را که آوردند و داغ کردند، یک لیوان خورد و توی همان نگهبانی عمامهاش را در آورد، گذاشت زیر سرش و خوابید. انگار سالهاست که خوابیده بود.
من هم برنج از ظهر مانده را خوردم و باور نمیکردم که باید در همین مکان بخوابم، اما بالاجبار حتی نتوانستم توی نگهبانی بخوابم و رفتم داخل ماشین و تا صبح خوابیدم.
آن روزها من که یک بچه روستایی بودم و با غذا، محیط و امکانات روستا عادت کرده بودم طاقت غذا و خواب آنجا را نداشتم، اما حاجآقا با آن مقام و منزلتی که داشت انگار دنیا را به اندازه مورچه میبیند و اصلا به آن اهمیتی نمیدادند.
نظر شما