پدر شهید «سید مصطفی حاجی‌میری» مخالف سرسخت حضور پسرش در جبهه بود، غافل از آنکه سید مصطفی رگ خوابش را دانسته و با شگردهایی رضایت پدر را جلب می‌کند... این روایت جذاب و خواندنی از زبان پدر شهید بزرگوار را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
روایت پدری که مانع رفتن پسرش به جبهه بود

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید سید مصطفی حاجی‌میری، سی‌ام شهریور ۱۳۴۵ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش سیدحبیب‌الله، کارمند کمیته امداد بود و مادرش صفیه‌بیگم نام داشت و تا اول متوسطه درس خواند. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، سیزدهم آبان ۱۳۶۲ در پنجوین عراق بر اثر اصابت ترکش به شکم شهید شد، مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد و برادرش سیدمحسن نیز به شهادت رسیده است.

ماجرای جبهه رفتن سید مصطفی و نارضایتی پدر

سید حبیب‌الله حاجی‌میری پدر شهید سید مصطفی حاجی‌میری:
یک روز که همه اهل خانواده دور سفره نهار جمع بودیم. مصطفی همانطور که سرش را پایین انداخته و مشغول خوردن غذا بود، آهسته به من گفت:«پدر ما با اجازه شما بعدازظهر می‌خواهیم برویم منطقه».
مصطفی اخیراً پایش در جبهه مجروح شده بود. گفتم:«شما برای چی؟ برادرت که شهید شده، مسعود هم که جبهه است. من هم که باید سر کار بروم.
هر جور هم که حساب کنی تو دیگر نباید بروی. باید بمانی تا مادرت تنها نباشد، تازه هنوز پایت هم خوب نشده.» چون می‌دانستم این قبیل دلایل برای قانع کردنش کافی نیست، آخرین تیرم را هم انداختم:«خیالت راحت! من راضی نیستم و مطلقاً هم موافقت نمی‌کنم».
ناراحتی که کاملاً در چهره‌اش می‌دیدم، اما آن لحظه هیچ نگفت تا 10 دقیقه‌ای گذشت و بالاخره به زبان آمد:«ببخشید آقا جان، من مقلد امام هستم، مقلد شما که نیستم!».
گفتم:«بله. مقلد امام هستی، اما رضایت پدر و مادر هم شرط است». گفت:«اما امام خودشان فرمودن که رضایت پدر و مادر شرط نیست».
آن روز کمی در این خصوص با هم بحث کردیم و من همچنان با رفتنش مخالفت کردم که دست آخر هم مصطفی با عصبانیت و ناراحتی از سر سفره بلند شد و رفت، من هم ناراحت رفتم مغازه. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که دیدم مصطفی جلوی مغازه ایستاده و دارد نگاه می‌کند.
همینطور که زل زده بود به من، آهسته آهسته آمد و کنار در ایستاد، اما داخل نشد. گفتم:«آقا مصطفی! اذن دخول می‌خوای؟ خب بیا تو دیگه».
در را باز کرد و آمد داخل. یک نگاهی به من کرد که من حسابی خودم را باختم. آن چنان قیافه مظلومانه‌ای به خود گرفته بود که من نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر گریه. بدجوری گریه می‌کردم. بی‌انصاف، کم نیاورد و گفت:«آقا جان! من می‌خواهم شما را به دختر سه ساله اباعبدالله‌الحسین(ع) قسم بدهم که مانع از رفتن من نشوید».
این را که گفت، من حسابی منقلب شدم. دیگر جایی برای پافشاری نبود. رگ خوابم دستش بود. گفتم:«عیب ندارد، من سر و جانم فدای حضرت رقیه(س)».
مصطفی پرید و مرا در آغوش گرفت، بوسید و رفت. اول آبان 62 بود که مصطفی رفت، هشتم آبان تماس گرفت و از من اجازه خواست که در عملیات والفجر 4 شرکت کند و من هم دعایش کردم و اجازه دادم.
روز 13 آبان، صبح زود بود که زنگ منزلمان به صدا درآمد. رفتم و در را باز کردم، دیدم تعدادی از دوستان هستند. گفتند:«آمده‌ایم صبحانه را پهلوی شما بخوریم، نان هم گرفته‌ایم». شصتم خبردار شد که کار تمام شده اما صدایم درنیامد.
نشستیم و شروع به خوردن صبحانه کردیم که سر صحبت‌ها باز شد و گفتند:«بین این بیست و یک شهیدی که آورده‌اند، آقا مصطفی هم هست». گفتم:«صدایتان را بیاورید پایین که مادرش متوجه نشود.
صبحانه را که خوردیم دست جمعی از خانه زدیم بیرون و رفتیم مقر بسیج تا شهدا را ببینیم. اولین شهیدی که آوردند، مصطفی من بود. روی صورتش را قبلاً باز کرده بودند، چشمم که به جمالش افتاد، داشت می‌خندید. درست مثل همان خنده‌ای که وقتی اجازه دادم به جبهه برود، روی لبش بود. به فدای حضرت رقیه(س).

منبع: کتاب کبوتران مدرسه(روایت زندگی چهار شهید دانش‌آموز دوران دفاع مقدس استان قزوین)

مادر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده