نوید شاهد - «محسن به همراه دوستانش، یکی از ماموران را در کوچه زرگر غافلگیر کردند. تفنگ و باتوم او را گرفتند. دوست دیگرش هم لباس‌های نظامی مامور را از تنش بیرون آورد تا نتواند دیگر به دنبالشان بیاید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید "سیدمحسن طباطبایی" است که تقدیم حضورتان می‌شود.
محسن و دوستانش، ماموران نظامی را غافلگیر کردند!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید سیدمحسن طباطبایی، هفتم دی ۱۳۴۶ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش سید محمدمهدی، معلم بود و مادرش فاطمه‌بیگم نام داشت و تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، بیست و پنجم اسفند ۱۳۶۳ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.

محسن و دوستانش، ماموران نظامی را غافلگیر کردند!

سید مصطفی طباطبایی برادر شهید سیدمحسن طباطبایی روایت می‌کند: حاج‌آقا ابوترابی اغلب در مسجد شیخ‌الاسلام سر چهار راه مولوی سخنرانی‌های تند و تیزی بر علیه رژیم انجام می‌داد و عده بسیار زیادی از مردم پای منبر او می‌نشستند.

محسن و مصطفی هم و چند نفر از دوستان دیگرشان پای منبر او بودند، برای شنیدن حرفهای این بزرگ به این مسجد می‌آمدند بیشتر وقت‌ها هم پدر می‌آمد، به سخنرانی او گوش می‌داد و ساواکی‌ها و ماموران مخفی هم اطراف مسجد جولان می‌دادند تا از راهپیمایی و تجمع مردم جلوگیری کنند و اغلب هم بعد سخنرانی مردم دست به راهپیمایی می‌زدند.

این بار حاجی پشت بلندگو حسابی از شاه و دستگاه شاهنشاهی‌اش انتقاد کرد و بلند بلند فریاد کشید که از این مملکت چه می‌خوای هان؟ بگذار ملت نفس راحتی بکشد برو و هم خود را و ما را خلاص کن مرد! برو پیش همان اربابانی که تو را به اینجا آوردند.

برو پیش همان اربابائی که تو را به اینجا آوردند. همین که صدای خروش ملت و این روحانی به گوش ماموران رسید، سراسیمه به داخل مسجد ریختند. خون جلوی چشم‌شان را گرفته بود. اگر آزادتر بودند همه را با کلمه‌ای کمری خودشان می‌کشتند.

ولی چنین اجازه‌ای به آنها داده نشده بود. نیروهای امنیتی شروع کردند به کتک زدن مردم تا همه را از مسجد بیرون کنند. خواستند حاج‌آقا را هم دستگیر کنند که چند نفر جلوی حاج‌آقا ایستادند تا از او محافظت کنند.

محسن هم بود یکی از ماموران محکم با باتوم به پای یکی از دوستانش کوبید. محسن ناراحت شد و رحل قرآن را که روی زمین افتاده بود. بر سر مامور خرد کرد. مامور بر زمین افتاد و ماموری دیگر به دنبال محسن دوید.

محسن به همراه برادرش مصطفی فرار کردند و از میان جمعیت بیرون رفتند. رفتند و رفتند تا به بازار مسگرها رسیدند. چند نفر مامور آنجا ایستاده بودند با هم رفتند به سمت همان بازار یکی از ماموران که آنجا کمین کرده بود تا آنها را دید با باتوم به سر محسن زد.

محسن بر زمین افتاد. مصطفی که ترسیده و نگران بود ناراحت شده التماس کرد و گفت: ما فقط فرار می‌کردیم تا به یک جای خلوت برسیم ما با هیچ چیزی کاری نداریم؛ باید به خانه برویم!.
آنقدر گفت که مامور یک باتوم دیگر به او زد و آنها را رها کرد و گفت: اگر یک بار دیگر ببینم ول توی خیابان‌ها هستید حسابتان پاک است! هر دو از دست مامور فرار کردند.

توی راه روبروی مسجد نبی(ص) از سمت خیابان امام مردم تجمع کرده بودند اشعار مرگ بر شاه می‌دادند. آنها هم رفتند وسط جمعیت که یکهو دیدند ماموران و سربازان مثل مور و ملخ ریختند بین مردم و به طرف آنها گاز اشک‌آور رها کردند.

عده‌ای چشم‌هایشان را بستند، بر زمین نشستند، عده‌ای فرار کردند، عده‌ای هم به مسجد رفتند و عده‌ای دیگر هم لاستیک‌ها را آتش زدند، وسط ماموران انداختند و چند نفر هم به کوچه پس کوچه‌های اطراف فرار کردند.

محسن به همراه یکی از دوستانش، یکی از ماموران را در کوچه زرگر غافلگیر کردند. تفنگ و باتوم او را گرفتند. دوست دیگرش هم لباس‌های نظامی مامور را از تنش بیرون آورد تا نتواند دیگر به دنبالشان بیاید. مامور هم به ناچار به داخل مغازه‌ای رفت تا کفش و لباسی بپوشد.

منبع: کتاب کبوتران مدرسه( روایت زندگی چهار شهید دانش‌آموز دوران دفاع مقدس استان قزوین)

مادر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده