خاطره خواندنی از دستکاری شناسنامه و برگشت از جبهه!
سهشنبه, ۰۱ مهر ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۰۵
نوید شاهد - «با ماژیک رنگ مشکی تاریخ تولد خود را از 1348 به 1346 کاهش دادم تا سنام افزایش یابد و بقیه مدارک لازم همراه با کپی شناسنامه را تحویل واحد پذیرش سپاه دادم. پذیرش با ملاحظه شناسنامه و برانداز قد و قوارهام جلویم را گرفت ...» ادامه این خاطره از رزمنده دفاع مقدس "محمد علیخانی" را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
به گزارش نوید شاهد
استان قزوین، رضا محمدعلیخانی رزمنده دفاع مقدس روایت میکند: در سال 1362 به سپاه پاسداران شهرستان بوئینزهرا جهت اعزام و ثبتنام مراجعه نمودم. آن زمان 14 سال بیشتر نداشتم. با ماژیک رنگ مشکی تاریخ تولد خود را از 1348 به 1346 کاهش دادم تا سنام افزایش یابد و بقیه مدارک لازم همراه با کپی شناسنامه را تحویل واحد پذیرش سپاه دادم.
پذیرش با ملاحظه شناسنامه و برانداز قد و قوارهام جلویم را گرفت. با پافشاری و وساطت دوستان قبول کردند و گفتند: بروید روز اعزام بیایید.
روز اعزام شد. خانوادههایمان نیز جهت بدرقه همراه ما آمده بودند. حال و هوایی عطرآگین، روحانی و به یاد ماندنی بود. ساعت 11 با آمدن همه ثبتنامشدهها سوار چند دستگاه اتوبوس و مینیبوس به سپاه قزوین اعزام شدیم.
پروندههای ما را به واحد بسیج سپاه قزوین در خیابان سعدی تحویل دادند و به ما گفتند: ساعت 2 بعدازظهر به واحد بسیج مراجعه کنید. ساعت 2 بعدازظهر مسئول بسیج پرونده هر فرد را میخواند و به قد و قوارهاش نگاه میانداخت. نوبت که به من رسید ساکم را زیر پاهایم گذاشته بودم. تا مرا دید گفت: از شما دیگر باید بترسیم چرا که سنت با قدّت نمیخواند!
پافشاری، گریه و اصرار من و پا درمیانیهای برادر عباسپور که عضو سپاه قزوین و از بچه محلهایمان بود بالاخره جواب داد و در میان دود اسپند و حین نوحهخوانی و قربانی ساعت 8 شب از زیر قرآن رد شدیم.
ساعت 11 شب به پادگان 21 حمزه رسیدیم و در طبقه 4 یکی از بلوکها مستقر شدیم. شام نان و پنیر بود. تا چهار روز در اختیار خود بودیم و نیروهای دیگر استانها نیز روزبهروز به پادگان اعزام میشدند و به تعداد حدودا 1200 نفر رسیدیم.
روز پنجم، روز سازماندهی فرا رسید. هر 100 نفر را در یک ستون قرار میدادند و نفرات مشکلدار و یا افرادی که نسبت به دیگران قدشان کوتاه بود از صف خارج میکردند. یکی از آنها من بودم. همین که گفتند شما از صف بیرون بیا بغض گلویم را گرفت و بیجهت گریه کردم بدون اینکه از قبل مقدمه و زمینه گریه را داشته باشم.
حدود 30 نفر میشدیم که به دلایل مختلف ما را جدا کرده بودند. برادر پاسداری که سازماندهی میکرد نتوانست در برابر خواستههایمان مقاومت کند لذا یکی از افسران ارتشی که سلاح کمری نیز داشت را به جان ما انداخت.
آن زمان قسمتی از پادگان 21 حمزه در اختیار ارتش بود و این افسر ارتشی برایمان صحبت میکرد. ولی ما تسلیم نشدیم و اصرار داشتیم که باید ما هم به آموزش و جبهه اعزام شویم. وقتی اوضاع را چنین دید ما را با مشت و لگد نوازش کرد.
تا ساعت 4 بعدازظهر ماجرا طول کشید. یکی از برادران سپاه کاغذی را آورد و اسامی ما را داخل آن نوشت و گفت: اگر هر یک از شماها در اعزام بعدی اعزام شدید و اسمتان در این لیست باشد شما را قبول مینمایم و به آموزش و جبهه اعزام خواهید شد.
ما نمیدانستیم که دراعزام بعد آیا حتما به این پادگان خواهیم آمد یا خیر، لذا با اعتمادی که به برادران داشتیم قبول کردیم. از قزوین تنها مانده بودم و بقیه مال شهرهای دیگر بودند. لذا به من گفتند شما امشب در آسایشگاه بخواب، فردا صبح تو را به ترمینال غرب میبریم. برای دیگر نیروها یک مینیبوس گرفتند و به ترمینال بعثت فرستادند.
ساعت 5 بعدازظهر وارد آسایشگاه شدم. دیدم برای نیروها از جمله تعدادی از بچه محلهایمان لباس بسیجی(آموزشی)، پوتین، جوراب، زیرپوش دادهاند. دوباره بغض گلویم را گرفت و دوباره گریه کردم، هنوز بوی لباس و پوتینهای نو به مشامم میرسید. خلاصه بچه محلها همه نامه نوشتند و به من دادند تا به خانوادهشان برسانم.
فردا صبح یکی از برادران سپاهی با موتور هوندا مرا از پادگان امام حسن(ع) شرق تهران تا ترمینال غرب(آزادی) رساند و کرایه اتوبوس مرا حساب کرد.
کرایه ماشین آن زمان تقریباً 2 تومان بود و من ساعت 11:30 به قزوین و ساعت 2 بعدازظهر به بوئینزهرا رسیدم. از اینکه از اعزام به جبهه برگشت خورده بودم خجالت میکشیدم و روی برخورد با خانواده، همسایگان و دوستان را نداشتم. پس به مدت 6 روز در بسیج بوئینزهرا خوابیدم و پست نگهبانی دادم.
روز جمعه معمولا مادرم به نماز جمعه میآمد. به بوئینزهرا که میرسند از بسیج سراغم را میگیرند. دیدم نگهبان دم در صدا زد:«آقای علیخانی، ملاقات داری، رفتم دم در. مادرم مرا که دید گریه کرد؛ من هم گریه کردم. گفت:«مگر نرفتی؟» گفتم:«این چنین شد ...».
بعدها با همان وضع شناسنامه مجددا در مدرسه ثبتنام نموده و 2 مرحله به جبهههای غرب اعزام شدم ولی کسی متوجه نشد. هنوز وقتی بوی پوتین و لباس نو به مشامم میخورد نوعی حسرت در دلم میافتد و بیاختیار به یاد آن شب میافتم که همه با لباس و تجهیزات نو قصد عزیمت به جبهه را داشتند در حالی که من باید برمیگشتم.
منبع: کتاب سوم خاکریز(گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)
نظر شما