خاطرات/ شهید "مرادیکشمرزی" در شناسايی مينها مسلط بود
چهارشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۲۳
نوید شاهد - «در شناسايی مينها خيلی تسلط داشت و هر چه مين در منطقه عراقیها بكار میبردند همه را میشناخت و میدانست كه چطوری تلهگذاری و خنثی میشود ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید "مصیب مرادیکشمرزی" است که تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید مصیب مرادیکشمرزی، دهم فروردین ۱۳۲۹ در روستای خاکعلی از توابع شهر آبیک چشم به جهان گشود، پدرش علی، کشاورز بود و مادرش فاطمهسلطان نام داشت، تا پایان دوره کاردانی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند، پاسدار بود، ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. این شهید بزرگوار بیستوهشتم تیر ۱۳۸۴ در دیواندره هنگام پاکسازی مناطق جنگی بر اثر انفجار مین و اصابت ترکش به کمر و پا شهید شد، مزار او در زادگاهش واقع است و برادرش حسن نیز به شهادت رسیده است.
شهید "مرادیکشمرزی" در شناسايی مينها مسلط بود
علی نوری همرزم شهید مصیب مرادیکشمرزی روایت میکند:
ایشان قبل از شهادتش از اکثر بچهها خداحافظی کردند و با خوشرویی به من گفتند که حاجی من میخواهم به کردستان بروم، من را حلال کنید. همیشه پیشرو و داوطلب بودند و بعد از جنگ برای رفتن به منطقه همیشه تنها و یا با یکی از دوستانش که خیلی صمیمی بود میرفتند؛ و همیشه خنده بر لبانش بود و هر وقت میدید که بچهها ناراحت هستند کاری میکردند که بچهها از ناراحتی بیرون بیایند. هیچ وقت از ایشان استراحتی ندیدم حتی در کمترین لحظهها که همه خسته میشدند، ایشان خسته نمیشدند و ایشان خستگی را خسته کردند.
در موقع استراحت و یا کار هیچ وقت در جای ثابتی نبودند به واحد میرفتیم میگفتند همین الان اینجا بود رفته گردان و از گردان به تیپ رفته و از تیپ هم به قرارگاه و جای خاصی نداشت که بتوان آنجا پیدایش کرد، موقع خواب هم جای ثابتی نداشت و هر جا که بود میخوابید.
در شناسایی مینها خیلی تسلط داشت و هر چه مین در منطقه عراقیها بکار میبردند همه را میشناخت و میدانست که چطوری تلهگذاری و خنثی میشود. یک روز برای نماز صبح بلند شدم، دیدم که یکی از بچهها خیلی گریه میکند.
فکر کردم که شاید فرماندهاش به او چیزی گفته است، ولی او از رادیوهای خارجی شنیده بود که امام رحلت کرده، تا اینکه آقای مرادی را دیدم و با خوشرویی پیش او رفتم، همین که به او دست دادم او نشست و شروع به گریه کرد؛ و با صدای بلند آنقدر گریه میکرد که من به او گفتم بلند شو و روحیه بچهها را خراب نکن، ما الان باید بیشتر آمادگی داشته باشیم و داخل چادر رفت و دیگر نای حرف زدن نداشت، هنوز هق هقهایش و گریههایش در گوش من است.
منبع: پایگاه اطلاعرسانی خط سرخ
ایشان قبل از شهادتش از اکثر بچهها خداحافظی کردند و با خوشرویی به من گفتند که حاجی من میخواهم به کردستان بروم، من را حلال کنید. همیشه پیشرو و داوطلب بودند و بعد از جنگ برای رفتن به منطقه همیشه تنها و یا با یکی از دوستانش که خیلی صمیمی بود میرفتند؛ و همیشه خنده بر لبانش بود و هر وقت میدید که بچهها ناراحت هستند کاری میکردند که بچهها از ناراحتی بیرون بیایند. هیچ وقت از ایشان استراحتی ندیدم حتی در کمترین لحظهها که همه خسته میشدند، ایشان خسته نمیشدند و ایشان خستگی را خسته کردند.
در موقع استراحت و یا کار هیچ وقت در جای ثابتی نبودند به واحد میرفتیم میگفتند همین الان اینجا بود رفته گردان و از گردان به تیپ رفته و از تیپ هم به قرارگاه و جای خاصی نداشت که بتوان آنجا پیدایش کرد، موقع خواب هم جای ثابتی نداشت و هر جا که بود میخوابید.
در شناسایی مینها خیلی تسلط داشت و هر چه مین در منطقه عراقیها بکار میبردند همه را میشناخت و میدانست که چطوری تلهگذاری و خنثی میشود. یک روز برای نماز صبح بلند شدم، دیدم که یکی از بچهها خیلی گریه میکند.
فکر کردم که شاید فرماندهاش به او چیزی گفته است، ولی او از رادیوهای خارجی شنیده بود که امام رحلت کرده، تا اینکه آقای مرادی را دیدم و با خوشرویی پیش او رفتم، همین که به او دست دادم او نشست و شروع به گریه کرد؛ و با صدای بلند آنقدر گریه میکرد که من به او گفتم بلند شو و روحیه بچهها را خراب نکن، ما الان باید بیشتر آمادگی داشته باشیم و داخل چادر رفت و دیگر نای حرف زدن نداشت، هنوز هق هقهایش و گریههایش در گوش من است.
منبع: پایگاه اطلاعرسانی خط سرخ
نظر شما