ماجرای خواندنی پدری که از دخترش خواست بعد از شهادتش شعر بخواند!
شنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۰۱
نوید شاهد - «پدرم برگه شعری با مضمون شهادت را به من داد و گفت آوردهام تا تو آن را حفظ کنی. شاید لازم شد که یک روز تو این شعر را برای من بخوانی من که اصلا نمیدانستم، مفهوم شعر چیست با خوشحالی کاغذ را از او گرفتم ولی یک دور که شعر را خواندم دلم گرفت ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات دختر شهید "محمدعلی برجی" است که همزمان با سالروز ولادت حضرت معصومه(س) و روز دختر تقدیم حضورتان میشود.
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید محمدعلی برجی، سوم فروردین ۱۳۳۲ در روستای ناصرآباد از توابع شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش یوسف (فوت۱۳۴۸) کشاورز بود و مادرش رقیه نام داشت، تا اول راهنمایی درس خواند، سال ۱۳۵۱ ازدواج کرد و صاحب چهار پسر و دو دختر شد. این شهید بزرگوار به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت، سوم دی ۱۳۶۵ با سمت معاون فرمانده گروهان در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد و مزار او در گلزار شهدای شهر زادگاهش واقع است.
پدری از دخترش خواست بعد از شهادتش شعر بخواند!
فاطمه برجی دختر شهید محمدعلی برجی روایت میکند: غروب سرد پاییز بود و تاریکی زودرس هوا و سرمای سوزناک آن، باعث شده بود که من، خواهر و برادرهایم، تلویزیون را به عنوان سرگرمی انتخاب کنیم. یک تلویزیون چهارده اینچ سیاه و سفید که هرازگاهی هم باد آنتن آن را تکان میداد و تصویرش به هم میریخت. اما تفریح و سرگرمی ما بود.
آن روز در حال تماشای کارتون مسافر کوچولو بودیم که صدای آقا را شنیدیم. همه با هم به سمت او دویدیم. به نظر میآمد که مایحتاج خانه را خریده است، اما ما خوب میدانستیم که در چنین مواقعی خوراکیهای مخصوص ما، جایگاه ویژهای در بین خریدهای پدر دارند. هر کداممان یکی از پاکتها یا کیسهها را دست گرفتیم و داخل اتاق آوردیم.
اول از همه هم، دنبال سهم خودمان گشتیم. آقا کیسه خوراکیها را باز کرد و سهم هر کداممان را داد. دوباره به طرف تلویزیون برگشتیم و همانجا مشغول خوردن شدیم. چند دقیقه بعد، آقا هم از آشپزخانه بیرون آمد.
همان طور که به سمتم میآمد، یک تکه کاغذ را از جیبش بیرون کشید و گفت: امروز منزل یک شهیدی رفته بودیم. دخترش یک شعری خواند که خیلی به دلم نشست. از او خواستم که متن آن را نوشته و به من بدهد.
برگه را به سمت من گرفت و ادامه داد: این همان شعر است، آوردهام تا تو هم آن را حفظ کنی. شاید لازم شد که یک روز تو این شعر را برای من بخوانی. من که اصلا نمیدانستم، مفهوم شعر چیست، با خوشحالی کاغذ را از آقا گرفتم و تشکر کردم. بعد از شام سراغ شعر رفتم تا آن را بخوانم و حفظ کنم.
بابا چه با محبت در آغوشم کشیدی/ همون شبی که فرداش مثل عقاب پریدی/ پرواز آخرت بود بابا خبر نداشتم/ دستهای کوچکم را توی دستات گذاشتم/ بابا تو مثل هر شب برام تعریف میکردی/ از تار و مار دشمن، از حملهها که کردی/ حالا عکست تو خونه جای تو رو گرفته/ عکست که مهربون نیست عکس که پدر میشه! / بابا چه سخته دوریت؟ دلم امیدواره/ شهادتت پدر جان، یک دنیا افتخاره/ بابا خوشا به حالت، منم میام به راهت/ بابا خوشا به حالت، منم میام به راهت
یک دور که شعر را خواندم دلم گرفت. با خودم فکر کردم، چرا باید من این شعر را حفظ کنم؟ مگر من دختر شهیدم؟ چرا پدرم، چنین خواستهای از من دارد؟ در مخیلهام هم خطور نمیکرد که، یک روز پدرم نباشد؛ چون آن روز من هم، نمیتوانستم باشم. اصلا چه معنی داشت که یک دختر بیپدر بتواند نفس بکشد؟
آن شعر را به حرمت آقا حفظ کردم و برایش خواندم، اما چه میدانستم بالاخره، من هم دختر شهید خواهم شد و این شعر، مونس و همدم لحظات تنهایی من خواهد بود.
منبع: کتاب بدرقه باران
نظر شما