ماجرای خواندنی خبر دادن شهادت "حسین احمدی" به مادرش!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید حسین احمدی، شهید شانزدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۴ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش صفر، کارگر بود و مادرش کبری نام داشت و تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. این شهید بزرگوار به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت، سی و یکم خرداد ماه سال۱۳۶۴ با سمت آرپیجیزن در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به کتف و ران، شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است و برادرش سعید نیز به شهادت رسیده است.
کبری رجبلو مادر شهیدان حسین و سعید احمدی و خواهر شهیدان مهدی و علی رجبلو روایت میکند: حسین آرپیجی زن بود؛ او در تاریخ ۳۱ خرداد ۱۳۶۴ در جزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش به کتف و ران زخمی شد و درون آب افتاده و به شهادت رسید.
دوستش تعریف میکرد که تعدادی از همرزمان حسین در محاصره دشمن بودهاند. حسین و چند نفر دیگر برای کمک و نجات آنها رفتهاند و خودشان هم به شهادت رسیدهاند.
صبح روزی که خبر شهادت حسین را شنیدیم؛ پدرش شیفت شب بود و تازه به خانه برگشته بود در حال صرف صبحانه بودیم که به پدرش گفتم چرا این بار حسین نامه نداده؟ دیر شده. گفت: نگران نباش کمی وسیله آماده کن میخواهیم به امامزاده داود برویم.
بچهها بعد از صرف صبحانه به مدرسه رفتند و همسرم به اتاق خواب رفت تا استراحت کند. در حیاط بودم که صدای زنگ خانه بلند شد. ناخودآگاه جارو از دستم به زمین افتاد و حالم دگرگون شد. در را باز کردم. مردی پرسید: منزل حسین احمدی؟ گفتم بفرمایید؟ گفت: حسین مجروح و در بیمارستان بستری شده است و ضمنا دو تا عکس هم با خودتان بیاورید.
هراسان پدرش را از خواب بیدار کردم و گفتم حسین مجروح شده حاجآقا نشست و گفت: نه حسین شهید شده است. گفتم: نه همین الان خبر آوردند که مجروح شده شما بنشین من بروم دنبال برادرش امیر با هم برویم بیمارستان.
سریع خودم را به مغازه الکتریکی که امیر در آن کار میکرد رساندم. من و امیر که به خانه رسیدیم جمعیت زیادی را جلوی در خانه دیدیم. پدر حسین گریه و زاری راه انداخته بود که حسینم شهید شده و یک دفعه همه همسایهها و اقوام خود را رسانده بودند. برادرم مهدی گفت برویم بنیاد شهید دو تا عکس هم برداشتیم.
وقتی به بنیاد شهید رسیدیم کارمند بنیاد به ما گفت مسئولی که باید نامه بدهد تا شما به بیمارستان بروید فعلا حضور ندارد، بعدا بیایید. داشتیم برمیگشتیم که کارمند به مهدی گفت: شما بمانید ما به خانه برگشتیم و بعد از دقایقی مهدی هم سر رسید. گفتم مهدی زود برگشتی راستش را بگو حسین شهید شده؟ سرش را پایین انداخت و گفت: بیا برویم.
ما را به سردخانه بردند پیکر حسین را دیدیم در حالی که دست و سرش ترکش خورده بود و صورتش سوخته بود. بعد از مراسم ختم حسین از پدرش پرسیدم از کجا میدانستی حسین شهید شده است پاسخ داد در همان چند لحظه که بعد از صبحانه به خواب رفتم، دیدم حسین شهید شده است.
حسین چند روز قبل از اینکه برای آخرین بار برود، یک کاست از صدای خودش را ضبط کرده بود. ما سر سفره شام بودیم که خواهرش سر زده به منزل ما آمد. میخواستم دوباره شام درست کنم که بچهها گفتند لازم نیست و هر چه هست با هم میخوریم.
گفتم سبزی خوردن داریم فقط نشُسته است حسین ضبط صوتش را پشتش پنهان کرده بود و همه صداها را ضبط میکرد. خندید و گفت: سبزی را بزنید در آب مجنون، ضدعفونی میشود. هنوز آن کاست را دارم، از بس گوش دادم، بیکیفیت شده است.
منبع: کتاب گهوارههای نیلوفری