حمید بره شهید میشه و دیگه برنمیگرده!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید حمید سیاهکالیمرادی، چهارم اردیبهشت ماه ۱۳۶۸ در قزوین به دنیا آمد، پدرش حشمتالله و مادرش امینه سیاهکالی مرادی نام داشت، دانشجوی مقطع کارشناسی حسابداری مالی بود و دهم آبان ماه سال ۱۳۹۱ ازدواج کرد.
این شهید بزرگوار توسط سپاه صاحب الامر (عج) قزوین و به عنوان مدافع حرم و فرمانده مخابرات و بیسیمچی در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. وی پنجم آذر ماه سال ۱۳۹۴ در حلب سوریه و درگیری با گروهک داعش بر اثر اصابت پرتابههای جنگی به بدن و جراحات وارده شهید شد و مزار او در گلزار شهدای قزوین واقع است.
فرزانه سیاهکالیمرادی همسر شهید حمید سیاهکالیمرادی روایت میکند: چهارشنبه صبح که سرکار رفت، کل روز من بودم و وصیتنامههای حمید. خط به خط میخواندم و گریه میکردم. به انتها که میرسیدم دوباره از اول شروع میکردم. تک تک جملههایش برایم شبیه روضه بود.
از سرکار که آمد، حس پرندهای داشت که میخواهد از قفس آزاد بشود، گفت: امروز برگهای دادن که باید محل دفن و کسی که خبر شهادت رو اعلام میکنه مشخص میکردیم. نوشتم که وصیتنامههام رو سپردم به خانمم. محل دفن رو هم اول نوشته بودم وادیالسلام نجف! اما بعد به یاد تو و مادرم افتادم. فکر کردم که تاب دوری من رو ندارید. خط زدم نوشتم گلزار شهدای قزوین.
نفس عمیقی کشیدم و با صدای خشدار به خاطر گریههای این چند روز گفتم: خوب کردی، وگرنه من همه زندگی رو میفروختم، میآمدم نجف که پیش تو باشم. به خواست من اعلام کرده بود که اگر شهید شد. پدرم خبر شهادت را بدهد. چون فکر میکردم هر کس دیگری به جز پدرم بخواهد چنین خبری را بدهد تا سالهای سال از او متنفر میشدم و هر بار او را میدیدم یاد این خبر تلخ میافتادم.
پدرم فرق میکرد. محبت پدری خیلی بزرگتر از این حرفهاست. وقتی میخواست بعد از ناهار استراحت کند گفت: من رو زودتر بیدار کن، بریم مجدد از خانوادههامون خداحافظی کنیم. به عادت همیشگی کناری بخاری داخل پذیرایی دراز کشید و خوابید.
دوست داشتم ساعتها بالای سرش بایستم و تمایایش کنم. نه به روزهایی که میخواستم عقربههای ساعت را جلو بکشم تا زودتر حمید را ببینم. نه به این لحظات که انگار عقربههای ساعت برای جلو رفتن با هم مسابقه گذاشته بودند. همه چیز خیلی زود داشت جلو میرفت، ولی من هنوز در پله روزهای اول آشنایی با حمید مانده بودم.
از خانه که درآمدیم. اول خانه پدر من رفتیم. مادرم از لحظهای که وارد شدیم شروع کرد به گریه کردن. جلوی خودم را گرفته بودم. خیلی سخت بود که بخواهم خودم را آرام نشان بدهم. روزی که از پدر خواسته بودم اسم حمید را داخل لیست اعزام بنویسد، قول داده بودم بیتابی نکنم.
موقع خداحافظی، پدرم حمید را بغل کرد. زمزمههای پدرم را میشنیدم که زیر لب میگفت: میدونم حمید بره شهید میشه. حمید بره دیگه برنمیگرده. اینها را میگفت و گریه میکرد. با دیدن حال غریب پدرم، طاقتم تمام شد. سرم را روی شانههای حمید گذاشتم و بیصدا شروع کردم به گریه کردن.
هوا سرد شده بود. بیشتر از سرمای هوا، سوز سرمای رفتن حمید بود که به جانم مینشست. از آنجا به سمت خانه پدرشوهرم رفتیم. گریههای من تا خانه عمه ادامه داشت. صورتم را به پشت حمید چسبانده بودم و گریه میکردم. حمید گفت: عزیزم، گریه نکن. صورتت خیس میشه روی موتور یخ میزنی. وقتی رسیدیم، صورتم را داخل حیاط شستم تا کسی متوجه گریههایم نشود.
منبع: کتاب یادت باشد، داستان زندگی شهید حمید سیاهکالیمرادی