برگی از خاطرات همسر شهید " کرمعلی چگینی"/ بچههایت را میگیریم!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید علیکرم چگینی، پنجم شهریور ماه سال ۱۳۴۶ در روستای نادرآباد از توابع شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش حسن، راننده بود و مادرش فاطمه نام داشت، تا پایان دوره ابتدایی درس خواند، سال ۱۳۶۳ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت، بیست و یکم تیر ماه سال ۱۳۶۷ در فکه بر اثر عوارض ناشی از مصدومیت شیمیایی به شهادت رسید و مزار او در گلزار شهدای شهر زادگاهش واقع است.
بچههایت را میگیریم!
زهرا چگینی همسر شهید علیکرم چگینی از خاطراتش روایت میکند: روز تشییع نمیدانم چگونه گذشت که امروز قادر به بیان لحظه به لحظه نیستم. هر روز یا یک روز در میان سر مزارش میرفتیم و در فراقش اشک میریختیم. دخترم هنوز نوزاد بود و پسرم هم آنقدر کوچک بود که هیچ نمیدانست.
اما به مرور زمان وقتی میرفتیم مزار شهدا، خانواده و بستگان کمکم به او فهماندند که پدرش همین جا خوابیده است و دیگر نباید منتظرش باشد. مهدی ترسیده بود. همیشه باید دستهایم را میگرفت و در آغوشم میخوابید. امکانات پزشکی و روانشناسی برای درمان نگرانیهل و استرسهایش هم نبود.
دخترم هم در دوران حیات علی یک بار بیشتر پدرش را ندیده بود، ولی پسرم مهدی یک سال و نیمه بود و از پدرش خاطراتی در ذهن داشت و دلتنگیهایش را بیشتر به صورت رفتاری نشان میداد و لجباز شده بود. خوشبختانه هر دو فرزندم به دلیل فعالیتهای ورزشی، هیچگاه در دوران تحصیل و بعد از آن پرخاشگر یا بیانضباط نبودند، به خصوص مهدی که در مسابقات ورزشی هم شرکت میکرد.
دهه ۶۰ افراد کمتر به سینما میرفتند و خانوادههای مذهبی برای تفریح، سینما رفتن و فیلم دیدن را انتخاب نمیکردند، ولی من ماهی یک بار بچهها را به سینما میبردم. پارک ملت نزدیکی منزلمان بود و هر چند وقت یک بار آنها را به پارک میبردم.
البته نه به تنهایی بلکه به همراه پدر و یا مادرم و همواره هم سعی میکردم نیازهای دوران کودکی و نوجوانی بچهها را در حد معقول تامین کنم تا احساس کمبودی نداشته باشند.
بعد از اینکه علی به شهادت رسید، خانواده همسرم به خاطر تعصبات مذهبی، قومی و از طرفی هم به لحاظ اینکه فکر میکردند، امکان دارد من بچهها را از آنها جدا کنم و خانوادههایمان از هم جدا شوند، بین خودشان تصمیم گرفته بودند که مرا به عقد برادر همسرم درآورند تا در آن خانواده بمانم.
خوب طبیعی است که وقتی چنین تصمیمی در خانواده آنها گرفته شد، خبرش به گوش پدرم رسید. پدرم شخصیتی معروف، مقتدر و به قول معروف، باجنمی داشت، وقتی این مطلب را شنید انگار دنیا را روی سرش خراب کردند و به خاطر مسائلی حتی اجازه نمیداد که خانواده همسرم به این موضوع فکر بکنند چه رسد به اینکه هدف و تصمیم آنها اجرایی شود.
بنابراین تصمیم گرفت به هر شکل ممکن مرا از خانه پدر همسرم به خانه خودشان بیاورد و همه این اتفاقات در حالی شکل گرفته بود که من اصلا از ماجرا مطلع نبودم و فقط به مراقبت از فرزندانم سرگرم بودم، یعنی به سرانجام رساندن دخترم که فقط ۵ ماهه بود و پسرم که یک سال و نیم بیشتر نداشت.
آن هم درست در شرایطی که همسرم یعنی ستون خانه که همواره پشتیبانم بود را از دست داده بودم و باید زندگی را به تنهایی میگذراندم. من از همه جا بیخبر بودم در حالی که هر دو خانواده تلاش میکردند تا من و فرزندانم نزد آنها و در اختیار آنها باشیم.
حالا دیگر خانوادهام مصمم بودند ما را از خانه پدری علی خارج کنند و دنبال راه و چاره، روز و شب نداشتند تا اینکه در همین ایام و بر اثر اتفاقی، مادرم بیمار شد و به بهانه اینکه فرزند بزرگ خانواده هستم و باید بروم بیمارستان و از مادرم مراقبت کنم، من و بچههایم به خانه پدر و مادرم بازگشتیم.
منبع: کتاب چشم در چشم