جانباز ۷۰ درصد حمید جهان‌بخشی:
پنجشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۱ ساعت ۱۱:۰۹
«منطقه ما یک لحظه زیر آتش قرار گرفت و من آن لحظه زمین افتادم. دستم را فصیح‌رامندی گرفت. سوره والعصر را می‌خواندم. صدای خون را می‌شنیدم که از چشمانم بیرون می‌آمد. به بیمارستان صحرایی منتقلم کردند، اما هیچ امکاناتی آنجا نبود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی جانباز ۷۰ درصد بصیر «حمید جهان‌بخشی» است که همزمان با روز جانباز تقدیم حضورتان می‌شود.

صدای خون را می‌شنیدم که از چشمانم بیرون می‌آمد!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، ۴۰ سالی است که یادگاری جبهه را با همه سختی‌ها و مشکلاتش به همراه دارد. متولد سال ۱۳۴۲ در روستای خوزنین از توابع بخش رامند - شهرستان تاکستان بوده و در ۱۸ سالگی از ناحیه دو چشم جانباز است. خودش می‌گوید: بیش از سه ماه از اعزامش به جبهه نگذشته بود که چشمانش را از دست داده، نامش حمید جهان‌بخشی است که با توجه به اینکه جانباز بصیر ۷۰ درصد است، ولی صبوری و مقاومت در روحیه‌اش پیداست.

وی در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین از روز‌های اول جنگ می‌گوید: یکی از این روز‌ها که سه فروند هواپیمایی عراقی در ضلع جنوبی روستای خوزنین به سمت بوئین‌زهرا با ارتفاع پایین و سرعت کم حرکت می‌کردند. در بام بودم و کاهگل بالا می‌کشیدم. با نگاه کردن به هواپیما‌ها متوجه شدم ایرانی نیستند. در دلم گفتم این هواپیما مشکوک هستند، ولی رفتند.

جهانبخشی ادامه می‌دهد: یک ربع و ۳۰ دقیقه دیگر دوباره هواپیما‌ها برگشتند و در آسمان خوزنین ۳ هواپیما از هم جدا شدند. من مشکوک‌تر شدم. ساعت ۱۲ تا ۱۳:۳۰ بعدازظهر بود که رفتم سراغ اخبار رادیو. آن زمان محدودیت رادیو و تلویزیون زیاد بود. یک رادیو پیدا کردم و شنیدم که امام به مردم دلداری می‌دهد و این موضوع را بی‌اهمیت می‌داند. ۲۴ ساعت بعد من در مسافرخانه شهروند قزوین بودم که پیگیر این موضوع شدم. دوباره از تلویزیون شنیدم یکصد و ۴۰ فروند هواپیمای ایران در عراق آتش‌بازی راه انداخته‌اند. دیگر مطمئن شدم که جنگ شروع شده است.

این جانباز بزرگوار اضافه می‌کند: این اتفاق مردم خوزنین را آماده کرد برای جنگ برای حقیقت آینده. یک سال قبل از آغاز جنگ، اولین شهید از این روستا در جنگ‌های نامنظم شهید شد، روحیه مردم با این اتفاق برای واقعیت جنگ آمادگی پیدا کرد.

وی با اشاره به خاطراتش از شهید حاج علی مهدی می‌گوید: با ایشان روز‌های خوبی را در کنار هم داشتیم در بندرعباس و همچنین کرمان کار‌های ساختمانی می‌کردیم. رفتن ایشان به جبهه و شهید شدنش برای همه یک شور ایجاد کرده بود، بعد از اینکه جنگ آغاز شد تقریبا به این اعتقادات سرعت داد و با شهادت علی مهدی، مردم برای دفاع از کشور برای اعزام به جبهه‌ها آماده شدند.

آخرین ناهاری که با چشم باز خوردم کوکوسبزی بود

جهان‌بخشی ادامه می‌دهد: سال ۶۰ بود، من چند بار برای اعزام رفتم هر وقت می‌رفتم می‌گفتند نیرو‌ها دیروز اعزام شدند باید صبر کنی. چند بار رفتم برای اعزام، اما توفیق پیدا نکردم. مهر ماه سال ۶۰ بود که رشت بودم. آنجا به این فکر کردم که بروم جبهه. آن روز‌ها هنوز بسیج سرو سامان نگرفته بود، چون پنج آذر ماه اولین روز تشکیل بسیج بود که دستور دادند نیرو جذب کنند.

صدای خون را می‌شنیدم که از چشمانم بیرون می‌آمد!

این جانباز بصیر اضافه می‌کند: اوایل آذر ماه سپاه رفتم. فرمانده سپاه مهدی حاجی بود. با شهید دستبند و خانبان رفتیم از طریق وزارت دفاع اعزام شویم. ایشان نامه‌ای برای اعزام ما نوشت تا با نیرو‌های شهید چمران اعزام شویم، اما گفتند تعداد کم است. ما ۱۴ نفر بودیم که بعد از پیگیری‌های زیاد، ۴ دی ماه با اولین نیروی بسیج هزار نفری به اصفهان رفتیم و بعد از طی یک دوره آموزشی به جبهه جنوب اعزام شدیم.

وی بیان می‌کند: بعد از اعزام در بخش پدافندی آبادان بودم، شرق کارون، اصل‌آباد. آن روز‌ها عملیاتی در کار نبود لذا برای خودمان کار تعریف می‌کردیم. یک روز صبح زود برای سنگرسازی رفته بودیم. ساعت پنج و نیم غروب برگشتیم. دیدم بچه‌ها همه مهمات را بیرون آورده‌اند و روی هم چیده‌اند در ۲ متر در ابعاد ۶ در ۶. ما خسته بودیم آخرین ناهاری که با چشم باز خوردم کوکوسبزی بود.

صدای خون را می‌شنیدم که از چشمانم بیرون می‌آمد!

جهانبخشی ادامه می‌دهد: شیفت بعد بود ما برای استراحت رفتیم. باید وقتی از سنگر بیرون می‌آمدیم در حال آماده‌باش باشیم، از دور آقای نجفی که پاسدار بود را دیدم، می‌گفت به افتخار حمید، مهمات را آماده کردیم، منطقه ما یک لحظه زیر آتش قرار گرفت و من آن لحظه زمین افتادم. دستم را فصیح‌رامندی گرفت. سوره والعصر را می‌خواندم. صدای خون را می‌شنیدم که از چشمانم بیرون می‌آمد. به بیمارستان صحرایی منتقلم کردند، اما هیچ امکاناتی آنجا نبود، رفتیم چزابه، بعد هم قرارگاه کربلای اهواز، آنجا هم امکانات پزشکی نبود. کم‌کم دیگر جایی را نمی‌دیدم. در همین لحظه اعتماد به نفس خودم را از دست داده و بیهوش شدم.

این جانباز بزرگوار اضافه می‌کند: در بیمارستان شیراز بستری شدم. پدرم از مخابرات زنگ زده بود. می‌پرسید: حمید چی شده؟ روحیه پدرم طوری بود که ظرفیت شنیدن هر مشکلی را داشت. گفتم: ۲ چشمم تخلیه شده. گفت: بیام؟ گفتم: بیا. من مادرم را در سن ۶ سالگی از دست داده بودم و آن روز پدرم آمد بیمارستان، داشت می‌پرسید حمید کدام اتاق است که صدایش را شنیدم. پدرم جلو آمد و گفت خدا را شکر این نعمت را به من اعطا کرده است. در آن زمان متاهل بودم و همسرم هم آمده بود. حیا مانع شد که پیش پدرم چیزی بگوید، اما، چون شهدا در خوزنین زیاد بودند، همسرم آمادگی هر اتفاقی را داشت.

صدای خون را می‌شنیدم که از چشمانم بیرون می‌آمد!

وی بیان می‌کند: بعد از برگشت از جبهه باز هم احساس مسئولیت می‌کردم. کار‌های ساخت‌وساز مدرسه با کمک‌های مردمی انجام دادم، همچنین با تشکیل بسیج کار‌های فرهنگی می‌کردیم و به خانواده شهدا سر می‌زدیم. وی تکرار می‌کرد ما دیگر مادی شدیم و خودمان را فراموش کرده‌ایم و می‌گوید: به نظر من هنوز جنگ تمام نشده و ما در جبهه هستیم. ما هنوز تکلیف داریم و باید یک سری احکام را رعایت کنیم.

مادران خوزنینی بیشتر از مردانش زحمت می‌کشیدند

جهان‌بخشی با بیان اینکه برادرم حامد که بزرگتر از من و پاسدار وظیفه در زنجان بود که در شوشتر طی بمباران هوایی عراق سال ۱۳۶۷ شهید شد به صبر مادران شهدا شهدا اشاره می‌کند و می‌گوید: آن زمان مادرانی می‌شناسم که هنگام اعزام فرزندان و همسران‌شان می‌خواستند فوری از در خانه آن‌ها را بدرقه کنند تا احساسی نشوند و بسیاری از آنان بعد از اعزام عزیزان‌شان، بلافاصله برمی‌گشتند و به امور پشت جبهه و کمک‌رسانی به رزمندگان مشغول می‌شدند. به نظر من در دوران دفاع مقدس، مادران خوزنینی بیشتر از مردانش زحمت می‌کشیدند.

وی که بزرگترین آرزویش دیدن امام زمان (عج) و رستگاری ملت است، دو پسر و ۴ دختر دارد و می‌گوید: انقلاب اسلامی با خون شهدا به دست آمده است و باید بتوانیم بچه‌های خوبی را پرورش دهیم، چون ما مامور به حفظ ارزش‌ها هستیم. از افکار و صحبت‌هایش خوشم آمد منتظر گلایه و شکایتش بودم که هیچ گلایه‌ای نکرد.

گفت‌وگو از زهرا محبی

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده