خداحافظی نمیکنم تا برگردی!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید ابوالفضل سالمکار، پنجم شهریور ماه سال ۱۳۴۱ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش ابوالقاسم، راننده بود و مادرش امالبنین نام داشت و تا چهارم متوسطه در رشته تجربی درس خواند. این شهید بزرگوار به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت، چهارم دی ماه سال ۱۳۶۲ در سومار توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر، شهید شد و مزار مطهرش در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
خداحافظی نمیکنم تا برگردی!
معصومه سالمکار خواهر شهید ابوالفضل سالمکار روایت میکند: وقتی ما به خانه جدید نقل مکان کردیم، برادر دومم، ابوالفضل در پادگان ثبتنام کرد که به سربازی برود، زیرا هر چه تلاش کرد مادرم برای رفتن به جبهه او رضایت دهد، موفق نشد. او میگفت تفنگ محمود زمین مانده است و من باید بروم آن را بردارم.
مادرم که بیقراری او را دید گفت: حالا که هر کاری میکنم تو نمیمانی، لااقل به سربازی برو تا با آموزش کامل بتوانی از کشور دفاع کنی. اما تو را به خدا قسم خط مقدم نرو! من دیگر طاقت شهادت تو را ندارم. برادرم هم با لبخند میگفت: چشم، سعی میکنم.
روز اعزام او به سربازی، برادرم صبح ساکش را بست و وقتی خواست برود من به اتاق خود رفتم و نتوانستم از او خداحافظی کنم و فقط گریه میکردم. او آمد اتاقم گفت: نمیخواهی با من خداحافظی کنی؟ که دیگر اشک مانم نداد.
صورتم را بوسید و گفت من با اتکاء به تو و اینکه مراقب مادر و داداش هستی میروم و دلم به تو خوش است، حال اگر تو هم میدان را خالی کنی، چه کنم؟ من هم به او گفتم: من میدان را خالی نکردهام. فقط از لحظه خداحافظی بیزارم و تو را به خدا میسپارم و با تو خداحافظی نمیکنم تا برگردی!
مادرم نیز چهره او رابوسید و گفت: من تو را فقط به امام زمان (عج) میسپارم و تو را سرباز آن امام قرار میدهم. برو اگر قسمت تو شهادت شد باز به خاطر امام صبر میکنم. اما تو را به همان امام سوگند معلول باز نگردی!
بیستم فروردین سال شصت و یک برادرم به سربازی رفت و پدر و مادرم نیز برای بدرقه او به همراه مادربزرگم و داییم به پادگان رفتند. ولی من در خانه ماندم و نرفتم. یک هفتهای بود که برادر بزرگم را برای فیزیوتراپی به مرکز فیزیوتراپی برده و بستری کرده بودند.
نزدیک ظهر پدرم به خانه آمد و گفت بیا برویم تا با برادرت خداحافظی کنی. با اصرار پدرم رفتم، ولی وقتی میرفت گویی پارهای از قلب مرا جدا کرده و میبردند. من و او، چون پشت هم به دنیا آمده بودیم، یک وابستگی خاصی به یکدیگر داشتیم.
منبع: کتاب صبوری مادرانه