برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«ناگهان صدای انفجار و موشک‌باران شهر، گوش فلک را کر کرد. به فاصله چند ثانیه حال و هوای شهر دگرگون شد. گردوخاکی از کوچه‌ها برخاسته بود که چشم چشم را نمی‌دید. گرومپ گرومپ موشک‌ها در جای جای بانه بر زمین می‌نشستند و صدای ممتد تیراندازی و انفجار یک لحظه هم متوقف نمی‌شد ...» ادامه این خاطره از «منوچهر مهجور» یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

به فاصله چند ثانیه حال و هوای شهر دگرگون شد!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، منوچهر (علی‌اصغر) مهجور، متولد ۱۳۲۶ در قزوین است و از فرماندهان دوران دفاع مقدس، فرمانده اولیه تیپ ۱۷ قم و معاون عملیات سپاه بانه در جنگ تحمیلی به شمار می‌رود. وی که هشت سال مدیرکل بنیاد جانبازان قزوین نیز بود، پدر شهید مجید مهجور و برادر شهید جواد مهجور است و تنها دارنده نشان فتح در استان قزوین از سوی رهبر معظم انقلاب می‌باشد.

به فاصله چند ثانیه حال و هوای شهر دگرگون شد!

منوچهر (علی‌اصغر) مهجور از خاطرات خود در هشت سال دفاع مقدس روایت می‌کند: در بانه بی‌خبر از حوادثی که رخداده بود به انتظار بازگشت نصراللهی نشسته بودیم که ناگهان حدود ساعت 4 بعدازظهر صدای انفجار و موشک‌باران شهر، گوش فلک را کر کرد. با خودم گفتم حتماً عراقی‌ها تا بانه پیش آمده‌اند و به شهر حمله کرده‌اند.

به فاصله چند ثانیه حال و هوای شهر دگرگون شد. گردوخاکی از کوچه‌ها برخاسته بود که چشم چشم را نمی‌دید. گرومپ گرومپ موشک‌ها در جای جای بانه بر زمین می‌نشستند و صدای ممتد تیراندازی و انفجار یک لحظه هم متوقف نمی‌شد. سریع تعدادی از افراد را آماده‌باش دادم تا برای انتقال خانواده‌ها به داخل پادگان، به نقاط مختلف شهر بروند.

می‌بایستی هرچه سریعتر کنترل منطقه را در دست می‌گرفتیم و از ورود دشمن به داخل شهر جلوگیری می‌کردیم تا فاجعه عظیمی به بار نیاید. در همین فکرها بودم که ناگهان یکی از نگهبانها خودش را به من رساند و فریاد زد «آتش گرفته! انبار مهمات آتش گرفته!».

در ابتدا تصور کردم انبار مهمات ما را دشمن مورد هدف قرار داده ولی اندکی بعد متوجه شدم حمله‌ای در کار نیست و انبار مهمات لشکر 57 حضرت ابوالفضل (ع) که زاغ‌های در نزدیکی پد هلیکوپتر بود، آتش گرفته و تمام گلوله‌هایش به سوی بانه می‌آید. شانس آوردیم مهمات یا در مناطق خلوت فرود می‌آمدند یا ماسوره نداشتند و با ضامن و چاشنی عمل می‌کردند.

به این ترتیب بعد از دو ساعت آتش خاموش شد و به کسی آسیب جانی یا مالی نرسید فقط مقداری از مهمات‌مان در خود انبار آتش گرفت و انفجارهایی به دنبال داشت. اوضاع کمی آرام گرفت ولی با این اتفاق ته دلم خالی شد و حس ششم گواهی خبر ناگواری داد. انگار قیامتی که در بانه به پا شد و بی‌شباهت به صحرای کربلا نبود مقدمه خبر بدی بود.

در این حین برادر «علی نور » مسئول ادوات تیپ صاحب‌الامر (عج) قزوین را دیدم و از او درخواست کردم ادوات را به سورکوه ببرد که برادر برزگر بیسیم زد و خبر داد «نصراللهي به شهادت رسید! ما هم الآن با ضدانقلاب درگیریم!» و کمک خواست فوری گردان جندالله را آماده کردیم و به همراه گردان حضرت رسول )ص) به سورکوه فرستادیم. بعد از مدتی مطلع شدیم که سورکوه توسط دشمن تسخیر شده و امکان مراجعه به آن منطقه میسر نیست.

بعد از این ماجرا نیروهای ما با کمک پی شمرگان کُرد (را هبلدان) تلاش کردند. پیکر نصراللهی را به عقب بیاورند ولی موفق نشدند. حتی لشکر حضرت ابوالفضل (ع) نیز وارد عمل شد ولی عملیات موفقیت‌آمیز نبود.

منبع: کتاب مرد روز‌های بارانی (روایت زندگی علی‌اصغر مهجور از فرماندهان دوران دفاع مقدس)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده