جلوی خودم را نمیبینم!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، جانباز ۱۵ درصد عباس فلاحزیارانی روایت میکند: دستور حرکت صادر شد مجدداً همهچیز بار ماشینها شد و ستون نظامی باز هم در راههای باریک و خاکی نوار مرزی به سمت شمال به حرکت درآمد. همچنان در کوهها و درههای صعبالعبور و خطرناک به پیش میرفتیم.
به ارتفاعاتی رسیدیم که جاده در دید دشمن بود قرار شد شب و با چراغ خاموش از آن منطقه عبور کنیم. جاده بسیار نامناسب بود و پرتگاههای خطرناک داشت راننده کامیونها به سختی جلوی خود را میدیدند.
پیرمردی که راننده کمپرسی ۶ چرخ بود، مرتب شکایت داشت که چشمهای من ضعیف است و جلوی خودم را نمیبینم بچهها کمکش میکردند که آرامآرام به پیش برود. منطقه علاوه بر اینکه در دید نیروهای دشمن بود از طرف ضدانقلاب هم ناامن بود.
من به همراه دو سه نفر با تویوتایی که یک دوشکا بر روی آن سوار بود مقداری جلوتر از ستون در حرکت بودیم. از پیچوخمهای زیادی گذشتیم و تقریباً به ته درهای عمیق رسیدیم منتظر بودیم که ماشینها آرامآرام پیچهای گردنه را رد کرده و به پایین دره برسند.
همینطور که با دلهره به صدای نزدیک شدن ماشینها گوش میدادیم و خداخدا میکردیم همه به سلامت از این منطقه عبور کنند، ناگهان در کمره کوه چراغ یکی از ماشینها روشن شد. با تعجب به آن ماشین نگاه میکردیم، قرار نبود کسی چراغ روشن کند. اما چیزی نگذشت که در تاریکی شب طیفی از نور دیده میشد که غلت میخورد و به سمت پایین میآمد.
پشت سرش صدای ترقوتوروق زیادی به گوش رسید. کمپرسی بود که از مسیر خارج شده و به سمت دره سقوط میکرد صدای یا حسین همه ما بلند شد ماشین با چراغ روشن چند بار غلتید و خاموش شد. به سرعت خودمان را به آنجا رساندیم ماشین همان پیرمرد بود که از جاده پرت شده بود به سراغش رفتیم.
ماشین از شیب کنار جاده مقداری پایین رفته شکر خدا جایی گیر کرده بود. راننده و شخصی که بغلدست او نشسته بود را بیرون آوردیم. هر دو آسیب جدی دیده بودند. آسیب پیرمرد بیشتر از بقیه بود سرش شکسته بود و خونریزی داشت. احتمالاً جفت پاهایش نیز شکسته بود آنها را به آمبولانس بهداری سپردیم. بار کمپرسی بیشتر چادرهای اجتماعی بود. در آن دل شب نمیشد کاری کرد. قرار شد به راهمان ادامه دهیم و فردا به سراغ ماشین و بارش بیایم.
منبع: کتاب باران در جزیره