امتحان ریاضی همراه با صدای بوق ماشین عروسی!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، «صغری بهرامی» از خاطرات خود میگوید: بعدازظهر بود و زنگ آخر و آن هم امتحان ریاضی. خانم معلم برگههای امتحانی را پخش کرده بود و دانشآموزان هم مشغول نوشتن امتحان بودند.
باریکهای از نور خورشید به دیوار کلاس افتاده بود و نور زرد بیحال آن در کلاس پخش شده بود به سال چهارم رسیدم داشتم برای بار دوم سوال را میخواندم که یکدفعه صدای بوقهای طولانی ماشین فضا را پر کرد صدای بوق، بوق ماشینها سکوت کلاس را بههم زد بعضی از بچهها با هیجان از جایشان بلند شدند و گفتند عروس میبرند.
کلاس پر از همهمه شد معلم از جایش بلند شد به پنجره نزدیک شد و گفت بنشینید خبری نیست، اما صدای بوقها بیشتر و بیشتر میشد طوری که دیگر نمیشد بیتفاوت سر جایمان بنشینیم یکی از بچهها گفت خانوم بریم ببینیم چه خبر؟ معلم گفت: نه نمیخواهد بروی. اما انگار خودش از ما کنجکاوتر شده بود. چون قطعاً این صدای بوق ماشینهای همراه عروس نبود، این شادی خیلی بیشتر از یک عروسی بود.
آخر طاقتمان طاق شد و امتحانات را رها کردیم و یک صدا گفتیم خانم بریم ببینیم چه خبر است؟ خانم که از سروصدای بچهها درمانده شده بود و امتحان هم به هم خورده بود به نماینده کلاس گفت برو از دفتر بپرس چه خبر است؟
صدای سروصدا، شادی، سوت و بوق ماشینها همه جا را پر کرده بود، اما چون پنجره کلاس ما را به حیاط مدرسه بود چیزی دیده نمیشد و این بیشتر ما را کلافه میکرد. بعد از چند دقیقه نماینده با عجله در کلاس را باز کرد و گفت اجازه خانم! خانم مدیر گفتند رادیو اعلام کرده که خرمشهر آزاد شده بهخاطر این مردم دارن شادی میکنند.
وقتی این را شنیدیم ما هم خیلی خوشحال شدیم و حق دادیم که مردم با شنیدن این خبر تمام شهر را روی سرشان بگذارند و شادی کنند. کلاس حالت امتحان را از دست داده بود بنابراین معلم محکم به تخته زد و گفت حالا که فهمید چه خبر است امتحانتان را بهتر بنویسید دیگر صدایی نباشد.
بچهها دوباره مشغول نوشتن امتحان شدند صدای بوق ماشینها کمتر شد و بعد از مدتی حالت عادی به خود گرفت زنگ مدرسه خوب و هم با عجله تمام از مسجد بیرون آمدند وقتی به خیابان رسیدیم تمام کف خیابان پر از نقل و شکلات بود که زیر چرخ ماشینها له شده بودند و کف خیابان یکدست مثل برف سفید شده بود.
منبع: کتاب خاکریز اول (مجموعه خاطرات دفاع مقدس)