برای رفتن به جبهه مدام گریه میکردم!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، امدادگر جبهه «مریم قزوینی»، هجدهم مهر ۱۳۴۱ در شهر قزوین به دنیا آمد. تا دیپلم در رشته بهیاری که شاخهای از پرستاری بود درس خواند و با اعلام نیاز جبههها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد و در بیمارستان سینا در کوت عبدالله مشغول خدمت شد و به بیماران خدمات ارائه داد.
مریم قزوینی از زنان امدادگر استان قزوین روایت میکند: روزهایی که کار اداریمان کم بود بهاتفاق همکلاسیها راهی باغها و مزرعههای حوالی قزوین میشدیم. بعضی از این باغها و مزارع، متعلق به صاحبان فراری و مخالف انقلاب بود که با هماهنگی دادگاه انقلاب و جهاد سازندگی اداره میشد ما در آنجا عدس میچیدیم و به درختان رسیدگی میکردیم.
اواخر سال ۵۹ بود. من و ملیحه، فاطمه، سمیه و چند نفر دیگر که تصمیم داشتیم بهعنوان امدادگر و پرستار به جبهه برویم دوره تئوری امدادگری را در سپاه گذراندیم. سپاه پاسداران کل در خیابان خیام وسط قرار داشت. در آن زمان سپاه برای اعزام خواهران چندان فعالیتی نداشت بنابراین ما بعد از تحقیق و پرسوجو متوجه شدیم. ستاد جنگهای نامنظم به فرماندهی دکتر چمران که در شهرستانها نیز پایگاه دارد نیروی خانم آموزش میدهد و سریع اعزام میکند.
دفتر ستاد شهر قزوین در خیابان خیام سمت مسجد مهدیه بود. ما به آنجا رفتیم و آنها ما را به بیمارستان شهید رجایی فرستادند. حدود پنج ماه آموزش امدادرسانی را بهصورت عملی و تجربی تکمیل کردیم. وقتی بخیه زدن، تزریق آمپول، طریقه پانسمان و شناخت دارو بهخوبی آموختیم، کارت امدادگری دریافت نمودیم و به ستاد مراجعه کردیم آنها برای جلب رضایت والدین و مدرسه ۲ هفته فرصت دادند.
وقتی موضوع را با خانواده مطرح کردم آقاجون مخالفت کرد و گفت ما ندیدهایم دخترها به جبهه بروند و عزیز نیز حرف پدر را تأیید کرد و گفت دشمن ما دین درست و درمانی ندارد. یک موقع خدای نکرده بلایی سرتان میآورند اگر برادرهایت بزرگ بودند آنها را میفرستادم، اما شما که دختر هستید، برایم سخت است.
من مدام گریه میکردم و میگفتم اینهمه آدم رفته و برگشتهاند من هم برمیگردم وقتی سکوتشان را دیدم افزودم: من دورهاش را دیدهام حیف است که نروم! میخواهم به کشورم خدمت کنم. عزیز کوتاه نیامد و گفت مریم جان همین که جهاد میروی بسیج میروی خدمت است دیگر.
گفتم اینها فرق میکند این کارها را هرکسی میتواند انجام دهد. عزیز که آن شب ناخوش احوال بود و با صحبتها و پافشاریهای من کسالتش بیشتر شده بود سرشب خوابید. با کمال تعجب وقتی صبح بیدار شد آسودهخاطر گفت برویم من رضایت بدهم.
حیران ماندم که چرا یک شبه از اینرو به آن رو شده است با تردید پرسیدم واقعاً پس رضایت آقاجون چی میشود؟ گفت آقا جونت سحرگاه برای یک مسافرت کاری به رامسر رفت. مسئولیت این کار را خودم میپذیرم. خلاصه با ناباوری بهاتفاق عزیز به جانب ستاد به راه افتادم. مادر در راه برایم تعریف کرد که دیشب خوابی دیده و دلیل رضایت او نیز همان خواب است.
او در رؤیا وسط بازارچه سپه، تغار فیروزهایرنگ پر از آبی را میبیند که داخل آن یک شاخه گل سرخ شناور است. عزیز تا سرش را از روی تغار بلند میکند چشمش به یک خانم نقابدار میافتد که به او میگوید دخترت را بفرست برود و مخالفت نکن. مادرم در ستاد کلیه مدارک را امضا کرد. برگه رضایت پدر را خواستند. مادر به چند جا زنگ زد و نتوانست آقا جون را پیدا کند. رو به مسئول ستاد گفت، چون پدرش در مسافرت است من بهجای ایشان امضاء میدهم.
منبع: جلد دوم کتاب به قول پروانه (روایت خاطرات مریم قزوینی از زنان امدادگر استان قزوین در منطقه جنگی)