روایتی از خبر دادن شهادت برادری به زبان طنز!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، «منوچهر (علیاصغر) مهجور»، متولد ۱۳۲۶ در قزوین است و از فرماندهان دوران دفاع مقدس، فرمانده اولیه تیپ ۱۷ قم و معاون عملیات سپاه بانه در جنگ تحمیلی به شمار میرود. وی که هشت سال مدیرکل بنیاد جانبازان قزوین نیز بود، پدر شهید مجید مهجور و برادر شهید جواد مهجور است و تنها دارنده نشان فتح در استان قزوین از سوی رهبر معظم انقلاب میباشد.
روایتی از خبر دادن شهادت برادری به زبان طنز!
منوچهر (علیاصغر) مهجور روایت میکند: در عملیات خیبر پلی استراتژیکی وجود داشت بهنام پل خیبر که برای جابجایی افراد و مهمات استفاده میشد و در روند عملیات نقش بسزایی داشت. ما شاهد آن بودیم که نیروهای زحمتکش پشتیبانی و مهندسی جهاد این پل شناور را با چه سختی بر روی هور العظیم ساخته بودند که راه مهم ارتباطی عقبه جبهه با خط مقدم جزایر مجنون باشد.
بهدلیل آسیبپذیری بالای پل - در مقابل ترکش و توپ و بیم تخریب آن توسط عراق یا ستون پنجم «علی تبریزی» مسئول آموزش نظامی قرارگاه کربلا که فردی بسیار کاردان و سختگیر بود برای حفاظت از آن انتخاب گردید. وی از نزدیک شدن افراد مشکوک جلوگیری میکرد و تنها به کسانی که کارت تردد و مجوز داشتند اجازه عبور میداد. ناگهان عراقیها اطراف پل را به توپ بستند و منطقه را بمباران شیمیایی کردند در عرض چند ثانیه بوی خاصی در میان هوا و لابهلای چولانها پیچید در معرض آلودگی قرار گرفت و دواندوان خودش را به حمام صحرایی رساند تا تن و بدنش را بشوید و استحمام کند. نگران شدم و به دنبالش دویدم. با سرعت لباسهایش را کند و مشغول شستوشو شد.
در این حین برادرش ابوالفضل تبریزی با رنگی پریده از راه رسید و سراغ علی را گرفت. آمدم ماوقع را برایش تعریف کنم که در یک آن شیطنتم گل کرد و قیافه غمگین به خودم گرفتم و با ناراحتی سری تکان دادم و گفتم راستش را میخواهی بدانی؟ با دلواپسی گفت «راستش را بگو». طاقتش را داری؟ دستپاچه و نگران جواب داد بگو! بگو! نکند مجروح شده؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: علی شهید شد. باورش نشد حرفم را به شوخی گرفت. لباسهای علی را در دست گرفتم این هم لباسهایش. ابوالفضل به یقین رسید که برادرش شهید شد و به گریه افتاد و فریادش به آسمان بلند شد مرتب بر سرش میکوبید و داد میزد جنازه برادرم کو؟ جنازه برادرم کو؟
در این حین علی در حال خشک کردن موهایش از حمام بیرون آمد و برادرش را دید که به سر و کله خودش میکوبد و گریه میکند. تا چشم ابوالفضل به او افتاد با ناباوری مات تمایل تماشایش شد. گیج و حیران چشمهایش را میمالید و سرتاپای برادرش را نگاه میکرد. لحظاتی با یکدیگر را در آغوش گرفتند و مدتی را به خنده و شوخی گذراندند.
منبع: کتاب مرد روزهای بارانی (روایت زندگی علیاصغر مهجور از فرماندهان دوران دفاع مقدس)