وقتی چشمم به او افتاد، دست و پایم لرزید!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، امدادگر جبهه زهرا همافر، بیست و چهارم مرداد ماه سال ۱۳۴۲ در شهر قزوین به دنیا آمد، تا ترم دوم کارشناسی مامایی درس خواند، با اعلام نیاز جبههها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد، در بیمارستان ابوذر سرپل ذهاب و بیمارستان امام خمینی (س) تهران مشغول خدمت شد و به بیماران خدمات ارائه داد.
وقتی چشمم به او افتاد و دست و پایم لرزید!
زهرا همافر از زنان امدادگر استان قزوین خاطرهای از جبههها روایت میکند: تقریباً یک هفته به طول انجامید تا با همه خواهران آشنا شوم. من از بقیه پرسنل کم سن و سالتر بودم و برای کسب تجربه کنار دستشان میایستادم بهخصوص برای یادگیری اسم داروها و کاربرد آنها تلاش زیادی به خرج میدادم و بیشترین کشیک شبها را خودم برعهده میگرفتم.
گاهی که حوصله من و عذرا از یکنواختی کار در بیمارستان سر میرفت به سراغ دوستان همسفرمان در ستاد پشتیبانی میرفتیم و آن شش خانم با دیدن ما غبطه میخوردند و با حسرت بر زبان میراندند کاش ما هم امدادگر بودیم. چون معتقد بود آن صحنههایی که ما در بیمارستان میدیدیم و برایشان بازگو میکردیم نایاب و تکرار نشدنی است.
وقتی برای اولینبار در دوره آموزش کمکهای اولیه به بیمارستان شهید رجایی قزوین رفته بودم. اولین مواجهه من با بیمار، یک نوجوان ۱۵ ساله بود که از ناحیه صورت آسیبدیده بود و بهشدت خونریزی داشت وقتی چشمم به او افتاد ضعف کردم و دست و پایم به لرزه درآمد، ولی نمیدانستم ۲ ماه بعد با چه صحنههایی رو در رو خواهم شد.
صحنههای دلخراشی بود مجروحانی که دل و روده بیرون ریخته خود را با ۲ دست به داخل فشار میدادند و کسانی که ترکش یک طرف سرشان را برده بود و فقط یک چشم داشتند. وقتی از کنار آنها رد میشدم پاهایم میلرزید و صلوات میفرستادم.
سعی میکردم از جلوی کسانی که کاری از دستم برنمیآید سریع رد شوم. دل آن را نداشتم که بایستم و جراحت رزمندهها را با دقت بررسی کنم در ابتدای اعزام برنامه بدین صورت تشریح شد که ۶ ماه در منطقه مشغول خدمت باشیم و هر یکی - ۲ ماه چند روز به مرخصی برویم. بار اولی که به خانه آمدم بیقراری مادرم خیلی آزارم داد برای اطمینان خاطر او گفتم مامان جان خودت ببین که جای من امنوامان است.
برخلاف انتظار، مادرم بیتعارف نه گذاشت و نه برداشت و با خوشحالی پیشنهادم را پذیرفت. پدر هم که همیشه توکلش به خدا بود مخالفتی نکرد. مادر، خواهر کوچکم را بغل کرد و بهاتفاق هم عازم سرپل ذهاب شدیم و به بیمارستان ابوذر رفتیم. خلاصه یک هفتهای در بیمارستان ماند و محیط کارم را دید و دلش آرام گرفت و بازگشت.
منبع: جلد یک کتاب به قول پروانه (روایت خاطرات زهرا همافر از زنان امدادگر استان قزوین در منطقه جنگی)