شب خواب دیدم شهید شدهام!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، «محمود قنبری» از خاطرات خود میگوید: یک ماه قبل از عملیات که مشغول آموزش تخریب در پادگان ابوذر سرپل ذهاب بودیم نوجوانی زیبارو با چشمانی درشت و موهای بلند به نام علیرضا غیاثوند که اهل ملایر همدان بود با من به خاطر هم سن بودن دست رفاقت داد که با گذشت هر لحظه و هر روز صمیمیتر میشدیم.
چنانکه دیگر یک لحظه هم از هم جدا نمیشدیم بعد از اتمام آموزشی به اردوگاهی بین مهران و دهلران اعزام شدیم. صبح روز ۲۴ بهمن ۶۲ شهید غیاثوند مرا صدا کرد و گفت از برادر احمدوند که مسئول دستهمان بود اجازه گرفتم که با هم به رودخانه برویم و شنا کنیم.
در آن روز زیبایی او چندین برابر شده بود. تمام حرکات او با روزهای قبل فرق میکند حتی تن صدایش با روزهای قبل فرق داشت من هم وسایل خود را در کولهپشتی گذاشتم و بهطرف رودخانه حرکت کردیم خیلی شیرین حرف میزد و در طول مسیر از عشق خود به مادرش سخن میگفت آیا بازهم میشود مادرم را ببینم.
اگر من شهید شوم مادرم بعد از من چگونه زندگی خواهد کرد. او فقط از مادرش میگفت و بس. بعد از رسیدن به کنار رودخانه به او گفتم مرا اینجا کشیدی که اینها را به من بگویی؟ گفت نه حرفهای مهمتری دارم روی تخته سنگی بزرگ که سایه کوه بر روی آن افتاده بود نشستم؛ و منتظر صحبت مهم او بودم که بعد از لحظهای سکوت بعد از زمزمه دعا شروع به صحبت کرد:
برادر شب خواب دیدم شهید شدهام و در داخل میدان مین ماندهام از بلندی به جنازه نگاه میکردم، ولی جنازهام دست نداشت بهخاطر همین گفتم بیایم در رودخانه غسل شهادت بکنم شاید دیگر فرصتی نباشد. من خندهی طولانی و بلندی کردم و گفتم بهخاطر همین است که میگویم شب پرخوری نکن.
بعد از شنا و غسل شهادت تکه کاغذی از کولهی خود بیرون آورد گفتم این چیست که میخواهی بنویسی گفت نه وصیتنامه دارم این خون نامه است که باید با خون خود آن را امضا کنی که اگر شهید شدی در آخرت مرا شفاعت کنی.
گفتم تو خواب دیدی شهید شدی آن وقت من این را امضا کنم گفت من هم امضا خواهم کرد و اگر شهید شدم تو را شفاعت خواهم کرد با سوزن، انگشت خود و من را سوزان زد و قطرهای خون که از انگشتانمان بیرون آمد آن را بهصورت اثر انگشت روی کاغذ زدیم.
منبع: کتاب اول خاکریز (گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)