از شهادت پسرانم گریه نکردم بلکه به خود بالیدم
آمنه حاج سیدتقیا مادر شهیدان بزرگوار محمد سعید و محمدمحسن امام جمعهشهیدی در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین، از خودش میگوید: سال ۱۳۱۳ در مولوی قزوین به دنیا آمدم. خواندم. مادرم در کودکی فوت کرد و پدرم روحانی، شاعر و در تربیت فرزندان و خدمت به مردم مشتاق بود. در آن زمان که کسی امام خمینی (ره) را نمیشناخت، پدرم در شناساندن آن به مردم تلاش میکرد. پدرم مهربان و خوش اخلاق بود. با دیگران شوخی میکرد.
وی ادامه میدهد: تا ششم ابتدایی درس خواندم. در ۲۰ سالگی با پسر عمهام که ۱۴ سال از من بزرگتر بود. ازدواج کردم. مراسم عروسیام ساده برگزار شد. زندگی مشترک خود را خانه پدر شوهر در محله مولوی آغاز کردم. حاصل ازدواجمان ۳ پسر و یک دختر شد.
مادر شهیدان بزرگوار محمد سعید و محمدمحسن امام جمعهشهیدی اضافه میکند: همسرم صبور بود. اصلا در عمرش عصبانی نشد. پسرانم هم به پدرشان رفته بودند. اما محمدسعید شوختر از محمدمحسن بود. سعید و محسن همیشه با هم بودند. هر دو با هم برایم خرید میکردند، حرف گوشکن و کمک حالم بودند.
پسرانم اعلامیههای امام را مخفی و پخش میکردند
این مادر شهیدان میگوید: پسرانم از نوجوانی در برپایی و حراست از انقلاب تلاش میکردند و در تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی شرکت میکردند. همچنین از آنجایی که زیرزمین خانه بزرگ بود، پسرانم اعلامیههای امام خمینی (ره) را در این مکان مخفی میکردند و صبح اقدام به پخش آن میکردند.
حاج سیدتقیا بیان میکند: محمد سعید و محمدمحسن در کودکی پدرشان را از دست دادند، به همین دلیل هوای من را داشتند. پسرانم در انجام واجبات مانند نماز و روزه مصمم بودند. اهل هیئت بوده و در سینهزنی و مرثیهسرایی شرکت میکردند. سعید بزرگتر از محسن بود و ۴ سال با یکدیگر اختلاف سن داشتند، ارتباط خوبی با هم داشتند اگر یک کاری را به یک نفر از آنها میسپردی. دیگری میگفت بیا این کار را دو نفری انجام دهیم. وقتی به پسرانم پول جیبی میدادم آنها پس انداز کرده و دوباره به من میدادند. مال دنیا به نظرشان نمیآمد. اصلا برایشان اهمیت نداشت.
محمدسعید مجروح بود، به جبهه رفت
وی با اشاره به خاطرات فرزندش محمدسعید میگوید: ایام عید بود یک بار به پای محمدسعید در جبهه ترکش خورده و مجروح شده بود. خودش همان روز به بیمارستان رفت و درمان کرد. بعد از مداوا کردن مرخص شد و زنگ خانه را زد، رفتم درب خانه را باز کنم با دیدن ظاهرش تعجب کرده و پریشان شدم. پرسیدم چی شده؟ چی شده؟ گفت مادر جان هیچی نشده ناراحت نشو.
مادر شهیدان بزرگوار محمد سعید و محمدمحسن امام جمعهشهیدی اضافه میکند: محمدسعید فردای آن روز دوست داشت جبهه برود. به ایشان گفتیم اگر جبهه بروی، اهواز گرم است و ممکنه پایت عفونت کند و کار دستت بدهد. اما محمدسعید گفت بعدا وجود ندارد و من باید به جبهه بروم. محمدسعید رفت و ۹ روز بعد به شهادت رسید.
حاج سیدتقیا ادامه میدهد: محمدسعید عاشق جبهه بود. مدام به جبهه میرفت، نزدیک ۵ سال در جبهه بود. محمدمحسن هم همینطور بود و مدام به جبهه میرفت به ویژه خودش را به عملیاتها میرساند. خاطراتشان را از جبهه برایم تعریف میکردند. خودم پسرانم را به جبهه بدرقه میکردم. وقتی از جبهه برمیگشتند. فضای معنوی جبهه بر روی آنها اثر میگذاشت و روبهروز به خدا نزدیکتر میشدند.
از شهادت پسرانم گریه نکردم بلکه به خود بالیدم
این مادر شهیدان خاطرنشان میکند: بعضی مواقع، دو برادر با هم جبهه بودند. نگرانشان نبودم، چون میدانستم در کدام مسیر گام برداشته و آخر این راه چیزی جز شهادت نیست. قلبم آرام بود. به هیچ عنوان از شهادتشان گریه نکردم بلکه به خود بالیدم که توانستم کاری برای انقلاب کنم.
وی از نحوه باخبر شدن شهادت فرزندانش میگوید: روزهای دوشنبه سپاه مراسم تشییع شهدا را برگزار میکرد. من و دخترم حاضر شدیم به این مراسم برویم. آماده رفتن بودیم که برادرم با خواهرزادهام منزلمان آمدند و گفتند پسرت شهید شده است. گفتم کدامشان شهید شده؟ گفتند سعید شهید شده است. ما که همه مراسمهای تشییع شهدا را میرفتیم آن روز نرفتیم تا پیکر مطهر سعید را برایم آوردند. با دیدن پیکرش اشک از چشمانم نیامد راضی به رضای خدا بودم. سعید در فتح خرمشهر و محسن در فاو به شهادت رسیدند.
مادر شهیدان بزرگوار محمد سعید و محمدمحسن امام جمعهشهیدی خاطرنشان میکند: وقتی محمدسعید شهید شد، محمدمحسن، برادر کوچکتر جبهه بود. بعد از شهادت سعید یک بار محمدمحسن مریض شده بود. ناراحت بود و میگفت خدایا من در بستر نمیرم. به پسرم گفتم محمدمحسن جان هر کسی که مریض شود که نمیمیرد. محمدمحسن عاشق شهادت و مدام جبهه بود.
وی میگوید: آخرین باری که محسن به جبهه اعزام میشد. خیلی به ما توجه میکرد. از رفتارش متوجه شدم که بازگشتی در این رفتن نیست. محسن هم ابتدا خبر اسیر شدن و بعد خبر شهادت را به من دادند. خبر سخت و غمگین بود، اما صبوری کرده و جدایی از پسرم را تحمل کردم. از پسرانم میخواهم که برایم دعا کنند تا من هم مثل آنها عاقبت به خیر شوم.