«یکی از مژه‌های حمید روی پیراهنش افتاده بود. مژه را به دستش گرفت به ما نشان داد و گفت: نگاه کن از بس با من حرف نمی‌زنی و منو حرص می‌دی مژه‌هام داره می‌ریزه! ...» ادامه این خاطره از همسر شهید مدافع حرم «حمید سیاهکالی‌مرادی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

از بس با من حرف نمی‌زنی مژه‌هام داره می‌ریزه!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید «حمید سیاه‌کالی‌مرادی»، چهارم اردیبهشت ماه ۱۳۶۸ در قزوین به دنیا آمد، پدرش حشمت‌الله و مادرش امینه سیاه‌کالی مرادی نام داشت، دانشجوی مقطع کارشناسی حسابداری مالی بود و دهم آبان ماه سال ۱۳۹۱ ازدواج کرد.

این شهید بزرگوار توسط سپاه صاحب‌الامر(عج) قزوین و به عنوان مدافع حرم و فرمانده مخابرات و بیسیم‌چی در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. وی پنجم آذر ماه سال ۱۳۹۴ در حلب سوریه و درگیری با گروهک داعش بر اثر اصابت پرتابه‌های جنگی به بدن و جراحات وارده شهید شد و مزار او در گلزار شهدای قزوین واقع است.

از بس با من حرف نمی‌زنی، مژه‌هام داره می‌ریزه!

فرزانه سیاه‌کالی‌مرادی همسر شهید حمید سیاه‌کالی‌مرادی روایت می‌کند: به جواب منفی زیاد فکر نمی‌کردم، چون چیزی هم نبود که بخواهم در ذهنم بسازم گاهی هم که به آن فکر می‌کردم با خودم می‌گفتم شاید هم جواب آزمایش منفی باشه اون موقع چی؟ خوب معلومه دیگه همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون‌جا تموم می‌شه و هرکدوم می‌ریم سراغ زندگی خودمون. به هیچ‌کس هم حرف نمی‌زنیم ما که نمی‌تونیم نتیجه منفی آن نمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم به این‌جا که می‌رسیدم رشته چیز‌هایی که در خیالم بافته بودم پاره می‌شد. دوست داشتم از افکار حمید هم باخبر می‌شدیم.

این دو روز خیلی کند و سخت گذشت به ساعت نگاه کردم دوست داشتم به گردن عقربه‌های ساعت طناب بیندازم و این ساعت‌ها زودتر بگذرد و از این بلاتکلیفی در بیاییم. به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم می‌خواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم.

داشتم برنامه‌ریزی می‌کردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوال‌پرسی گرم خبر داد حمید از مأموریت برگشته است و می‌خواهد که با هم برای گرفتن آزمایش برویم. هر بار دو نفری می‌خواستیم جایی برویم اصلاً راحت نبودم و خجالت می‌کشیدم نمی‌دانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم.

حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را از هم پنهان می‌کردیم، ولی ته چشم‌های هر دوی ما اضطراب خاصی موج می‌زد. نتیجه را که گرفت به من نشان داد گفتم بعداً باید یه ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم. حمید گفت شما دعا کن مشکلی نباشه به جای یه ناهار، ده تا ناهار می‌دم. از برگه‌ای که داده بودند. متوجه شدم مشکلی نیست، ولی به حمید گفتم برای اطمینان باید نوبت بگیریم دوباره بریم مطب و نتیجه رو به دکتر نشون بدیم اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه از همان‌جا هم با مطب تماس کرد و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد.

از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم‌ساعتی پیاده آمدیم، چون هنوز به هیچ کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش جدیدی قطعی بشود کمی اضطراب این را داشتم که نکند آشنایی ما را با هم ببیند.

قدم زنان از جلوی مغازه‌ها یکی‌یکی رد می‌شدیم که حمید گفت آب‌میوه بخوریم گفتم نه میل ندارم چند قدم جلوتر گفت از وقت ناهار گذشته بریم یه چیزی بخوریم؟ گفتم من اشتها برای غذا ندارم. از پیشنهاد‌های جورواجورش مشخص بود دنبال بهانه‌ای است تا بیشتر باهم باشیم. ولی دست خودم نبود هنوز نمی‌توانستم با حمید خودمانی رفتار کنم.

از اینکه تمام پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم، زیاد صحبت نکردم آفتاب تندی می‌زد. انگارنه‌انگار که تابستان تمام شده است. عینک دودی زده بودم. یکی از مژه‌های حمید روی پیراهنش افتاده بود. مژه را به دستش گرفت به ما نشان داد و گفت: نگاه کن از بس با من حرف نمی‌زنی و منو حرص می‌دی مژه‌هام داره می‌ریزه!

منبع: کتاب یادت باشد، داستان زندگی شهید (حمید سیاه‌کالی‌مرادی)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده