هیچ حرفی از رفتن الیاس به سوریه در میان نبود!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید «الیاس چگینی»، سیام شهریور سال ۱۳۵۳ در امیرآباد بوئینزهرا به دنیا آمد و پدرش قوچعلی و مادرش فاطمه فدائی عصمت آبادی نام داشت، تا پایان دوره متوسطه درس خوانده بود، هفدهم بهمن ماه ۱۳۸۲ ازدواج کرد و دارای دو فرزند دختر و پسر بود.
ایشان پاسدار بود و به عنوان رزمنده تیربارچی مدافع حرم از سوی سپاه صاحبالامر (عج) استان قزوین در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. وی چهارم آذر ماه سال ۱۳۹۴ در حلب سوریه و درگیری با گروهک داعش بر اثر برخورد با تلههای انفجاری و جراحات وارده شهید شد و اثری از پیکرش به دست نیامده بود. پیکر مطهر شهید مدافع حرم الیاس چگینی در عملیات تفحص سوریه از طریق آزمایش DNA کشف و شناسایی شد و پیکر مطهرش پس از ۸ سال انتظار به میهن اسلامی و آغوش خانواده بازگشت.
هیچ حرفی از رفتن الیاس به سوریه در میان نبود!
همسر شهید مدافع حرم الیاس چگینی روایت میکند: با رفتن الیاس دوباره الهام به فکر فرومیرود: خدایا، چرا الیاس این قدر آروم شده؟ نکنه چیزی شده و داره از من پنهون میکنه؟ دلش شور نمیزند، اما این الیاس با آن الیاسی که میشناسد زمین تا آسمان فرق دارد کسی که بلافاصله بعد از سلام کردن سر شوخی را باز میکند، حالا یکبار این قدر آروم شده است تا جایی که به شوخی او کمترین واکنشی نشان نمیدهد. به اتاقخواب میرود از داخل کمد آلبوم عکس را برمیدارد. پشت پنجره باز اتاق مینشیند. به الیاس که درحال بیرون رفتن از خانه است مینگرد.
الیاس که بیرون میرود به عکس شهید عباس بابایی که الیاس روی آلبوم چسبانده است نگاه میکند الیاس او را خیلی دوست دارد. به تماس تلفنی دیروز بیشتر فکر میکند. حس شششمش میگوید هرچه هست بعد از آن تماس تلفنی اتفاق افتاده وگرنه دلیل دیگری وجود ندارد! اما نه اوونه هیچکس دیگری خبر ندارد چه اتفاقی افتاده که اینگونه الیاس را تغییر داده است.
صفحات آلبوم را ورق میزند. هر صفحه پر است از عکسهای کودکی تا بزرگسالی الیاس. همان حس ششم به او میگوید شاید گذشتهها بتوانند او را به چیزی برسانند که دنبالش میگردد در میان عکسها نگاهش به عکس دوران نوجوانی الیاس میافتد. آلبوم را میبندد خاطره روز تولد و همه روزهایی را که با الیاس گذرانده و به تابستان سال ۱۳۹۴ رسیده است به یاد میآورد.
الیاس در حیاط را میبندد و روی صندلی کنار رسول مینشیند. رسول از ده روز دوره آموزشی و حالوهوای قم میپرسد، اما جوابهای الیاس خیلی کوتاه و از حد (نه، آره، بد نبود، الحمدالله) فراتر نمیرود. نگاه الیاس به آب زلال و روان جوی خیره میماند. دستهایش را روی پاهایش چه میگذارد. رو به جلو خم میشود و به خاطرات گذشته بازمیگردد داداش، یادته من یازده سالم بود یه بار تابستون با هم برای پیوندزنی به شهریار کرج رفتیم؟ رسول جواب میدهد آره یادمه چطور مگه؟
امتداد نگاه الیاس بهدنبال آب جوی میرود یادته موقع برگشتن برام یه شلوار سیاه خریدی دو روز که پوشیدمش تمام پاهام سیاه شده بود؟ رسول میخندد و ادامه میدهد آره خوب هم یادمه! تو که دیگه آبرو برام نذاشتی از اون سال تا حالا هر وقت دور هم جمع میشیم و اینو تعریف میکنی! حالا چطور مگه؟ هیچی دلم برای گذشتهها تنگ شده.
الیاس از خاطرات تلخ شیرین گذشته تعریف میکند در حال صحبت گهگاهی نگاهش را به سمت رسول برمیگرداند. نزدیک غروب انگار خاطراتش تمام میشود. بلند میشوند و به مسجد میروند. تعریف کردن ناگهانی و غیرمنتظره خاطرات دوران گذشته برای رسول کمی تعجبآور میشود بعد از خواندن نماز، الیاس از رسول خداحافظی میکند تا سری به فاطمه ننه، مریم و اکرم بزند و جویای احوالشان شود.
به دل رسول میافتد که انگار در آینده خیلی نزدیک قرار است اتفاق بیفتد. آنچه فقط به اندازه یک حس به دل رسول میافتد در روزهایی که به سرعت دارند سر میرسند. کمکم خودش را نشان میدهد آن حس سرانجام دو ماه بعد با عزم الیاس برای رفتن به سوریه بروز میکند. روزهایی که الیاس برای رفتن سر از پا نمیشناسد و روی پا بند نیست. درحالی که آن روز هیچ حرفی از رفتن الیاس به سوریه در میان نبود.
منبع: کتاب لبخند ماه