برگی از خاطرات شهید مدافع حرم «سیاه‌کالی‌مرادی»:
«همین که نشستم و گل‌ها را روی سنگ مزار گذاشتم، دختری آمد و با گریه من را بغل کرد هق‌هق گریه‌هایش امان نمی‌داد حرف بزند. کمی که آرام شد. گفت عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم. به شهید گفتم من شنیدم شما‌ها برای پول رفتید. حق نیستید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید مدافع حرم «حمید سیاه‌کالی‌مرادی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

هق‌هق گریه‌هایش امان نمی‌داد حرف بزند!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید «حمید سیاه‌کالی‌مرادی»، چهارم اردیبهشت ماه ۱۳۶۸ در قزوین به دنیا آمد، پدرش حشمت‌الله و مادرش امینه سیاه‌کالی مرادی نام داشت، دانشجوی مقطع کارشناسی حسابداری مالی بود و دهم آبان ماه سال ۱۳۹۱ ازدواج کرد.

این شهید بزرگوار توسط سپاه صاحب‌الامر(عج) قزوین و به عنوان مدافع حرم و فرمانده مخابرات و بیسیم‌چی در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. وی پنجم آذر ماه سال ۱۳۹۴ در حلب سوریه و درگیری با گروهک داعش بر اثر اصابت پرتابه‌های جنگی به بدن و جراحات وارده شهید شد و مزار او در گلزار شهدای قزوین واقع است.

هق‌هق گریه‌هایش امان نمی‌داد حرف بزند!

فرزانه سیاه‌کالی‌مرادی همسر شهید حمید سیاه‌کالی‌مرادی روایت می‌کند: خیلی زود تنهایی‌ها شروع شد درست مثل روز‌هایی که زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم. خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد. همه چیز برگشت به روز‌های بی حمید؛ با این تفاوت که حالا خاطره‌هایش هر کجا یک جور به سراغم می‌آید. شبیه پروانه‌ای بی‌پناه که به دست باد افتاده باشد، سر مزارش آرام می‌گیرم.

پاییز، زمستان، بهار، تابستان. هر چهارفصل را با حمید داخل گلزار شهدا تجربه کردم. اوایل مثل دوره نامزدی هوا سرد بود. اولین برفی که روی مزارش نشست، وسط زمستان بود. رفتم گلزار. خلوت بود. گوله برف درست کردم و به عکس داخل قاب بالای سرش زدم. گفتم حمید ببین برف اومده. تو نیستی بیای برف‌بازی کنیم. یادته اولین برف بعد از نامزدیمون از دانشگاه تا خونه پدرم پیاده اومدیم و کلی برف‌بازی کردیم.

گاهی مزارش که می‌روم اتفاق‌های عجیبی می‌افتد که زنده بودنش را حس می‌کنم. یک شب نزدیک‌های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت خانوم خیلی دلم برات تنگ شده. پاشو بیا مزار. معمولاً عصر‌ها به سر مزارش می‌رفتم. ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم. از نزدیک‌ترین مغازه به مزارش چند شاخه گل نرگس و یک جعبه خرما خریدم. می‌دانستم این شکلی راضی‌تر است. همیشه روی رعایت حق همسایگی تأکید داشت. سر مزار که می‌روم سعی می‌کنم از نزدیک‌ترین مغازه به مزارش که همسایه گلزار شهداست، خرید کنم.

همین که نشستم و گل‌ها را روی سنگ مزار گذاشتم، دختری آمد و با گریه من را بغل کرد هق‌هق گریه‌هایش امان نمی‌داد حرف بزند. کمی که آرام شد. گفت عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم. به شهید گفتم من شنیدم شما‌ها برای پول رفتید. حق نیستید. باهات یه قراری می‌ذارم فردا صبح میام سر مزارت. اگر همسرت رو دیدم می‌فهمم من اشتباه کردم تو اگه به حق باشی از خودت به من یه نشونی بده می‌دی.

برایش خوابی که دیده بودم را تعریف کردم. گفتم من معمولاً غروب‌ها میام این‌جا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش. از آن به بعد با آن خانم دوست شدم خیلی رویه زندگی‌اش عوض شد. تازه فهمیدم که دست حمید برای نشان دادن راه خیلی باز است.

منبع: کتاب یادت باشد، داستان زندگی شهید (حمید سیاه‌کالی‌مرادی)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده