مجروحان مداوای دیگران را نسبت به خودشان ترجیح میدادند!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، در اوج جوانی پایش به عنوان پرستار و مرهم زخمهای مجروحان به جبهه و جنگ باز شد. اولین حضورش در صحنه نبرد، همرزم مردان بزرگ همچون شهید دکتر مصطفی چمران، شهید علیاصغر وصالی و پیشمرگان کُرد قهرمان در کوههای سر به فلک کشیده کردستان پاوه بوده که همپای آنها با دشمنان مبارزه کرده است و امروز آن را افتخار بزرگ برای خود میداند و به آن میبالد.
نامش «عزت قیصری» متولد شهرستان بیدزار از استان کردستان است، جانباز جنگ تحمیلی، رزمنده اسلام و از پیشگامان مبارز کُرد مسلمان است که به مناسبت خبرنگار نوید شاهد استان قزوین، پای خاطرات این شیرزن که ساکن قزوین است، نشسته تا برایمان از خاطراتش بگوید.
وی با اشاره به خاطراتش میگوید: همانطور که مشغول امدادرسانی به مجروحان بودم، برادری را دیدم به دیوار تکیه داده بود، او به نظر ۲۵ ساله بود. نگاهی گذرا به سرتاپای او انداختم، هیچ آثاری از زخم و ترکش در بدنش نبود، به صورتش نگاه کردم، کلاه کاسکت هنوز روی سرش بود و خون از زیر کلاهش جاری بود، ترکش خمپاره به سرش خورده بود سریع بند کلاه را باز کردم. لبه کلاه را گرفتم که در بیاورم، درنیامد. محکم به سرش چسبیده بود، ناگهان کلاه کاسکت سوراخ شدهاش توجه مرا جلب کرد. تکه ترکش به سرش اصابت و کلاه را سوراخ کرده بود، ترکش، کلاه و سر را به هم دوخته بود، بهزحمت کلاه را از سرش جدا کردم، بخاری از داخل کلاه کاسکت به صورتم خورد، مقداری از مغز و موی سرش داخل کلاه ریخته بود، مو و مغزش با هم قاطی شده بود. خون به سر و صورت و لباسهایم پاشید، خواستم تکه ترکش را در بیاورم، اما داخل مغزش رفته بود و درنیامد.
گفتم بنده خدا چرا زودتر نگفتید که سرت ترکش خورده؟ گفت وقتی مجروحان تکه و پاره را میدیدم، فکر کردم اول به آنها برسند بهتر است، من طاقت میآورم. شروع کردم به مداوی زخمش، درهمان حال از وضعیت عملیاتها سوالاتی میپرسیدم. ما در حالی که به مجروحان رسیدگی میکردیم، از وضعیت عملیاتها هم از آنها میپرسیدیم؛ البته از آنهایی که حالشان خوب بود. او از درد ناله میکرد. دیگر ادامه ندادم. با خود گفتم کاش من جای آنها درد میکشیدم، ولی هرچیزی توفیق و سعادت میخواهد.
پلاکهای فلزی
وی به دیگر خاطرات خود اشاره میکند و میگوید: یکی از مجروحان را دیدم که پلاک را از گردن خود جدا و به گوشهای انداخت. این صحنه برای من بسیار جالب بود. سریع رفتم پلاک را برداشتم که در آن شلوغی، زیردست و پا گم نشود. رفتم کنارش نشستم. علت این کار را پرسیدم. او خیلی جدی گفت میخواهم وقتی که شهید شدم، جنازهام به دست خانوادهام نرسد و یا حداقل میخواهم گمنام شهید شوم و مثل مادرم زهرا گمنام باشم و اینگونه در پیشگاه خدا قربانی شوم.
وقتی اسم حضرت زهرا (س) را شنیدم، پردهای از اشک جلوی نگاهم را گرفت. او هم بیاختیار اشکش جاری شد و ادامه داد: بگذارید پیکر تکهتکهام در کربلای جبههها با بادهایی که بوی رشادت و حماسهآفرینی میدهد بهدست امام عصر (عج) به خاک سپرده شود، زیرا که اصل روح ماست که انشاءالله به معشوق واقعی یعنی الله برسد.
ولی هیچ میدانی این پلاکهای فلزی برای ما رزمندگان بسیار ضروری است و حکم شناسنامه را دارد چرا که اگر جسد ما در جنگ متلاشی شود و جسد از بین رفت، از طریق پلاکی که به گردن داریم، میتوانند ما را شناسایی کنند. دائم به ما تأکید میکنند که همیشه پلاک را به گردن خود بیاویزید و اگر زخمی یا شهید شدید. شناسایی آسان خواهد بود. میدانم که رزمندگان دوست دارند گمنام شهید شوند! خوب مادرت چه گناهی کرده است؟ هیچ به مادرت فکر کردهای که تا زنده است چشم انتظار و چشم به راه شما میماند؟ او درحالی که اشک از چشمانش جاری شده بود با خنده گفت به خاطر مادرم قبول میکنم. پلاک را به گردن او انداختم و سفارش کردم مواظب پلاکش باشد. ما شماره پلاک را روی دست مجروح مینوشتیم کاری که برای شهدا هم میکردیم، تا آسانتر شناسایی شوند.
بندر ماهشهر
وی با اشاره به خاطراتش میگوید: در عملیات بیتالمقدس مأموریت یافتم به بندر ماهشهر بروم. این بندر نزدیک خرمشهر و آبادان است. وارد بیمارستان امامخمینی (ره) شدم. تمام پنجرهها را با نایلون سیاه پوشانده بودند. به هر در و پنجرهای که نگاه میکردم سیاهی میدیدم و بیشتر دلم میگرفت. در این بیمارستان هم توفیق داشتم مدتی بهعنوان پرستار مشغول خدمت به مجروحان شوم.
هزینه لباس
وی به دیگر خاطرات خود اشاره میکند و میگوید: رزمنده مجروحی را آوردند که از ناحیه دست زخمی شده بود. برای درمان زخم بازویش، ناچاراً خواستم آستین لباس او را پاره کنم. او دست خود را کشید و با بیانی پر از مهر و محبت اظهار داشت برای تهیه این لباس هزینه دادهاند انصاف نیست پاره شود. او اجازه نداد لباس را پاره کنم.