دانشجوی ۲۰ ساله بودم که جانباز ۷۰ درصد شدم
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، مرتضی شعبانی از جانبازان ۷۰ درصد استان قزوین است که در عملیات کربلای ۴ با پوشیدن لباس غواصی دل به دریا زده و از ارزشهای انقلاب و خاک کشورش دفاع کرده است.
خودش میگوید: در حالی که خانواده مخالف سرسخت رفتنش به جبهه بودند، شناسنامهاش را دو سال دستکاری کرده تا ۱۸ ساله شود و زودتر به جبهه برود.
وی در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین از خودش میگوید: نیمه ماه رمضان سال ۱۳۴۴ در انتهای خیابان مولوی جنوبیترین منطقه قزوین به دنیا آمدم. پدرم، مغازهدار و خواربار فروش و مادرم خانهدار بود. ۳ برادر و دو خواهر بودیم و من فرزند سوم خانواده بودم. وضعیت اقتصادی خانواده متوسط بود. از نظر فرهنگی، خانواده پدرم مذهبی، تحصیل کرده و با فرهنگ بود.
دوران کودکیام خاطرهانگیز و جزو شیرینترین روزهای زندگی است و به زبان امروزی دوران نوستالژی برای همه انسانهاست. ابتداییترین بازیهایی که همیشه حضور ذهن دارم خاکبازی و گِلبازی بود. در خانههای قدیمی حیاط بزرگی بود، بیشتر با دست خودم زمین را میکندم و یک چیزی را میکاشتیم، کاشتن را خیلی دوست داشتم. آب را از حوض خانه باز کرده، حالت دایرهای میآمد و کنار باغچه خانه، گِلبازی میکردم. البته همین بازی امروز مدرن شده و داخل بستهبندی است و والدین برای فرزندانشان میخرند تا بازی کنند.
اول ابتدایی را در مدرسه محمدرضا شاه سابق و محمد مصدق فعلی در خیابان مولوی آغاز به تحصیل کردم و دوران ابتدایی را گذراندم. دوران راهنمایی در مدرسه شهید محمد قزوینی - خیابان پیغمبریه جنب چهار انبیا (ع) بودم. چهار سال دبیرستان به علت اینکه برادر خدا بیامرزم به خدمت مقدس سربازی اعزام شده بود، پدرم دست تنها بود و من باید به پدرم کمک میکردم، به همین دلیل دوران دبیرستان را علاوه بر روزانه، شبانه هم میرفتم تا روزها به پدرم کمک کنم.
شناسنامهام را دستکاری کردم تا به جبهه بروم
اول دبیرستان را مدرسه شهیدی، دوم دبیرستان را شریعتی، سوم را نظاموفا و چهارم را در پاسداران گذراندم. از آنجایی که مشتاق رفتن به جبهه بودم. تحمل نداشتم بزرگ شوم تا بروم. به همین دلیل شناسنامهام را دستکاری کردم تا بزرگتر شوم، برای انجام این کار، ابتدا کپی شناسنامه را گرفتم، تاریخ تولدم را که ۱۶ ساله بود، دستکاری و دو سال بزرگتر کرده و ۱۸ ساله کردم تا بتوانم به جبهه اعزام شوم. دوم دبیرستان برای اولین بار با عنوان بسیجی از لشکر ۱۶ زرهی قزوین به جبهه اعزام شدم.
من فرم اعزام به جبهه را پنهانی و بدون اطلاع دادن به پدر و مادرم پر کرده و به جبهه رفته بودم و آنها مخالف سرسخت اعزام من به جبهه بودند. حتی من را برای رفتن به جبهه بدرقه نکردند. از دستم نالان و گریان بودند و اصرار داشتند که من به جبهه نروم.
پدر و مادرم مخالف سرسخت اعزامم به جبهه بودند
پدرم دست تنها بود و همین دلیل مخالفت ایشان در اعزام من به جبهه بود و میگفت پسرم صبر کن بگذار برادر بزرگترت از خدمت وظیفه بیاید بعد شما برو اما من سماجت میکردم که من باید اکنون به جبهه بروم و تحمل صبر کردن را ندارم.
از طرف دیگر پدر و مادرم به خاطر سن کمی که داشتم و جزو فرزندان فعال خانواده بودم و همه کارها را انجام میدادم. در مغازه کمک حال پدرم بودم و هر زمان مسافرت یا جایی میرفت من امور مغازه را انجام میدادم لذا در کسب درآمد و ارتقای وضعیت اقتصادی خانواده نقشآفرین بودم.
گذراندن آموزشهای نظامی در لشگر ۱۶ زرهی
من جوان، پر جنب و جوش و فعال بودم. همزمان با درس خواندن، کار میکردم و در جبهه با دشمنان مبارزه کرده و از خاک کشور دفاع میکردیم. آموزشهای نظامی را کم و بیش در مدارس دیده بودم اما به طوری جدی در لشکر ۱۶ زرهی قزوین میگذراندم. طی یک هفته و یا بیشتر آموزش میدیدم، البته مدرک به من ندادند، چون مدام میرفتم و برمیگشتم.
پدرم وقتی متوجه شد در لشگر ۱۶ زرهی هستم برای اولین بار دنبالم آمد که شهید انجیرانی دست پدرم را گرفت و از لشگر بیرون برد و گفت فرزندت به انتخاب خودش آمده و رضایت شما شرط نیست. الان که این خاطره را یادآور میشوم برایم آزاردهنده است چرا که من دل پدرم را شکستم و اشکاش را درآوردم.
آخرین بار از دانشگاه به جبهه اعزام شدم
شاید ۵-۶ بار به جبهه اعزام شدم و بعد از اعزام پدرم خبردار میشد، از جمله تا زنجان و شوشتر دنبالم میآمد و من را برمیگرداند. اطاعت از پدر را مانند نماز برای خودم واجب میدانستم و از جبهه برمیگشتم، اما دلم طاقت نمیآورد و مجدد عازم جبهه میشدم.
در دانشگاه تربیت معلم قبول شدم. دانشجو بودم که برای آخرین بار از دانشگاه به جبهه اعزام شدم پدرم فکر میکرد، چون در دانشسرا قبول شدم، در روستا معلمی میکنم لذا خیالش راحت شد و دنبالم نیامد.
دانشجوی ۲۰ ساله بودم که جانباز ۷۰ درصد شدم
از ۱۶ سالگی به جبهه اعزام میشدم، یک هفته تا سه هفته میماندم. زیرا پدرم وقتی متوجه میشد من جبهه رفتم بلافاصله دنبالم میآمد و من را به خانه برمیگرداند؛ لذا از ۱۶ سالگی به مدت ۴ سال مستقیم روبروی دشمن دست به اسلحه نشده بودم، اما ۲۰ ساله و دانشجو که شدم اسلحه به دست گرفتم مقابل دشمنان ایستادم و مبارزه کردم. این مهم در عملیات کربلای ۴ اتفاق افتاد که منتهی به مجروحیتم شد و به مقام جانبازی ۷۰ درصد نایل شدم. ۱۸-۱۹ بار جهت مداوا کردن به اتاق عمل رفتم.
وی به خاطرات خود در جبهه اشاره میکند و میگوید: منطقه جنگی شوشتر کنار رودخانه شوشتر بود که شعب ابیطالب (ع) نام گرفته بود. شبها کنار رودخانه در چادر میخوابیدم. یادم نمیرود یک شب هواپیمای دشمن از طریق ایلام به منطقه حمله کرد و رزمندگان را به تیربار بست، من در زمان حمله دشمن کنار رودخانه در حین گرفتن وضو بودم، این شب برایم خاطرهانگیز بود.