خاطرات جانباز «آذربایجانی‌خورهشتی» در گفتگو با نوید شاهد؛
دوشنبه, ۲۸ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۱۱
«پرستار با دیدن من گفت: این مجروح از بین رفتنی است، دیگر به عمل کردنش نمی‌ارزد، چرا عملش کنیم. از نظر آنها، من تمام کرده بودم لذا مرا به سردخانه بیمارستان انتقال می‌دهند. ۴۵ دقیقه تا یک ساعت در سردخانه بودم، دو نفر از کارکنان بیمارستان که جنازه‌ای را به سردخانه می‌آورند موقع برگشت می‌بینند انگشت بزرگ پای من، تکان کوچکی می‌خورد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی شهید زنده «محمدحسین آذربایجانی‌خورهشتی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

دیگر به عمل کردنش نمی‌ارزد/ برادرم من را نشناخت

۳۷ سالی است که یادگاری جبهه را با همه سختی‌ها و مشکلاتش به همراه دارد. متولد سال ۱۳۳۸ در خانواده مذهبی - روستای یحیی‌آباد قاقازان بوده و در چهارم آبان سال ۱۳۶۶ در سن ۲۸ سالگی، داوطلبانه عازم مناطق جنگی شده و بعد از گذشت ۲ ماه، چهارم دی ماه سال ۱۳۶۶ جانباز شده است. نامش محمدحسین آذربایجانی‌خورهشتی است که در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین از خودش می‌گوید: ۲۳ شهریور سال ۱۳۳۸ در محله سلطان سید محمد(ع) قزوین که محله آخوند معروف است به دنیا آمدم، تا ۱۰ سالگی آنجا بودم و بعد به خیابان سعدی جنب هنرستان صنعتی تغییر مکان دادیم تا موقع ازدواجم که ۲۳ سالگی ازدواج کردم. در خانواده، ۶ خواهر و برادر بودیم که برادرم محمدعلی آذربایجانی در سال ۱۳۶۴ مجروح و جانباز ۷۰ درصد شد.

فکر نمی‌کردم، برادرم شهید شود

وی از اعزامش به جبهه می‌گوید: قبل از من، شهید علی‌اصغر آذربایجانی‌خورهشتی به جبهه رفته و به تازگی از جبهه آمده بود وقتی فهمید من دارم جبهه می‌روم. گفت محمدحسین من هم می‌خواهم به جبهه بروم. جواب دادم: برادرم، شما ۵ تا بچه دارید. تازه هم از جبهه آمدید. استراحت کنید من می‌روم و برمی‌گردم، بعد شما بروید. برادرم گفت: نه من دوست دارم با شما به جبهه بروم. چهارم آبان ماه سال ۶۶ هر دو برادر به جبهه اعزام شدیم من به جنوب و برادرم به غرب اعزام شد.

برادرم علی‌اصغر با توجه به اینکه ۶ سال از من بزرگتر بود اما به شدت وابسته و دلبسته من بود. گفتم برادر جان، اسم شما برای غرب کشور درآمده باید اینجا بروید. جواب داد نه، هر کجا شما بروید من آنجا می‌روم؛ لذا به اتوبوس ما آمد. گفتم برادر جان اگر بفهمند در راه پیاده می‌کنند. گفت نه پیاده نمی‌کنند. طی مسیر پیاده نکردند و سرانجام هر دو به جبهه رفتیم. بعد از ۴۵ روز به به مرخصی آمدیم. بعد از چند روز سوم دی ماه سال ۱۳۶۶ مجدد به جبهه برگشتیم. چهارم دی ماه، هر دو در انبارداری قطعات مشغول شدیم.

وی با اشاره به مجروحیت خودش و شهادتش برادرش بیان می‌کند: من با برادرم جلوی انبار قطعات نشسته بودیم که یکدفعه دیدیم ۴ هواپیمای عراقی آمدند بالای سرمان و شروع به بمباران کردند. بمباران بمب خوشه‌ای بود. این بمب به نحوی است وقتی پایین می‌آید و به زمین می‌رسد تیکه تیکه می‌شود.

از صدای بمباران و صحنه وحشتناکی که ساخته شده بود، من و برادرم نتوانستیم حرکت کنیم. یک لحظه دیدم همه بدنم خون‌آلود شده است. بعد از قطع بمباران، من را سوار ماشین کردند به زیرزمین پادگان بردند تا کمک‌های اولیه انجام شود، در حین انتقال مدام برادرم "اصغر آقا" را صدا می‌زدم، اما جوابی نمی‌شنیدم. برادرم به شهادت رسیده بود، اما فکرش هم نمی‌کردم، چون باورش برایم سخت بود. با شهادتش، از برادرم جدا شده بودم و خبری از ایشان نداشتم.

زنده بودم اما من را به سردخانه بیمارستان بردند

من هم جهت ادامه مداوا به بیمارستان جندی‌شاپور اهواز منتقل شدم. دیگر خودم را اصلا نمی‌شناختم، از هوش رفته بودم، بعد از اینکه حالم بهتر شد به تهران منتقل شدم. در تهران، ستاد تخلیه مجروحان تصمیم می‌گرفتند که مجروحان به کدام بیمارستان در کدام شهر منتقل شوند. این ستاد تصمیم گرفته بودند من به منظور مداوا به بیمارستان جوادالائمه(ع) مشهد منتقل شوم و شدم. بعد از انتقال به این بیمارستان دیگر به هوش نبودم و نمی‌فهمیدم.

پرستار با دیدن من گفت: این مجروح از بین رفتنی است، دیگر به عمل کردنش نمی‌ارزد، چرا عملش کنیم. از نظر آنها، من تمام کرده بودم اما من زنده بودم لذا مرا به سردخانه بیمارستان انتقال می‌دهند. ۴۵ دقیقه تا یک ساعت در سردخانه بودم، دو نفر از کارکنان بیمارستان که جنازه‌ای را به سردخانه می‌آورند موقع برگشت می‌بینند انگشت بزرگ پای من، تکان کوچکی می‌خورد. این وضعیت را به مسئولان بیمارستان گزارش می‌دهند به همین دلیل بلافاصله من را جهت مداوا به بیمارستان انتقال دادند.

برادرم من را نشناخت

از سوی دیگر پدرخانم و برادرم جهت اطلاع از وضعیتم به تهران می‌آیند که بعد از پرس و جو کردن می‌فهمند که به مشهد منتقل شده‌ام. بعد از مراسم سوم بردار شهیدم به مشهد نزد من می‌آیند. برادرم از پرستار‌ها می‌پرسید. برادرم محمدحسین کجاست؟ پرستار‌ها آدرس اتاق را به ایشان می‌دادند. ۳ – ۴ بار نزدم آمد اما من را نمی‌شناخت و مجدد باز می‌گشت. کشتی کار بودم. بدنم ورزیده بود. به قدری خون از من رفته بود که ۴۰ کیلو شده بودم تبدیل به یک استخوانی شدم که بر روی تخت دراز کشیده است. سرم پانسمان شده بود؛ لذا وضعیت مجروحیتم به نحوی بود که برادرم اصلا نمی‌توانست من را بشناسد. برادر و پدرخانمم با دکترم صحبت کردند، دکتر گفته بود که وضعیت جسمی بیمار وخیم است و قابل عمل کردن نیست. اما برادر و پدرخانمم اصرار کردند که باید عمل شود. دکتر از اصرار آن‌ها خوشش می‌آید لذا تصمیم می‌گیرد با توکل به خداوند متعال، عمل کند.

محمدحسین با دیدن دخترش، توانست حرف بزند

عمل جراحی چند ساعتی طول کشید بعد اینکه از اتاق عمل بیرون آمدم، برادر و پدر خانمم بالای سرم آمدند، اما من خودم را نمی‌شناختم تا اینکه بخواهم کسی را به یاد بیاورم. دکتر به برادرم گفت محمدحسین زن و بچه دارد، اگر دارد نزدش بیاورید. اگر شناخت که روند مداوایش رو به بهبودی است. زمستان سختی بود، زنم و ۲ بچه‌ام سال ۱۳۶۶ به مشهد آمدند، یک چشمم به قدری خون رفته بود که خوب نمی‌دید تار می‌دید، دخترم فریبا بغل زنم بود، وقتی زنم نزدیکم آمد و گفت محمدحسین من زنت هستم، شناختی. به سختی چشمانم را باز کردم و گفتم دخترم فریبا بغلت است، همسرم ذوق کرد و گفت فریبا را شناختی؟ گفتم بله فریبا دخترم. در این لحظه اشک در چشمانم حلقه زد و سپس گریه کردم.

خانواده‌ام فضای بیمارستان را از ذوق‌شان شلوغ کردند. دکتر‌ها و پرستار‌ها گفتند چی شده، گفتند محمدحسین حرف زد. دکتر گفت اشتباه می‌کنید محمدحسین قادر به حرف زدن نیست. فردا یک بار دیگر امتحان کنید. همسر و دخترم یک بار دیگر نزدم آمدند و من بلافاصله با دیدن دخترم اسمش را گفتم. دکتر و پرستار‌ها تعجب کردند. چون با گفتن اسم دخترم علامت خوبی در روند بهبودی‌ام بود.

ترکش داخل مخچه فرو رفته بود

ترکش داخل مخچه فرو رفته بود، بعد از بهبودی از دکتر پرسیدم در اتاق عمل چه کردی، گفت نمی‌توانستیم ترکش را از مخچه تکان دهیم، چون ممکن بود، فوت کنی یا یکی از حس‌هایت را کامل از دست بدهی مثلا دیگر قادر به راه رفتن نباشی. به همین دلیل تنها کاری که توانستم بکنم این بود که خون آبه‌هایی که داخل مخچه بود جمع و تمیز کردم. تا با انجام این کارم کمکی به بهبودی شما کرده باشم.

سرانجام بعد از بهبودی از بیمارستان مشهد مرخص شدم و مراحل بعدی درمان را در بیمارستان‌های مختلف تهران انجام دادم. ۱۵ بار در بیمارستان‌ها بستری و عمل جراحی شدم تا اینکه حالم بهتر شد.

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده