هر لحظه که میگذشت جانم با خونریزی درمیآمد
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، ۴۳ سالی است که یادگاری جبهه را با همه سختیها و مشکلاتش به همراه دارد، متولد هشتم اسفند ماه سال ۱۳۴۲ در روستای نظامآباد از توابع شهرستان قزوین بوده و در ۱۹ سالگی با قطع پای چپ در منطقه عملیاتی کردستان، جانباز شده است اما نداشتن یک پا بهانهای برای طی نکردن پلههای ترقیاش نبوده و توانسته است با همان یک پا، فعالیتهای ورزشی و اجتماعی را با کسب مدالهای مختلف انجام دهد.
نامش محمدحسن رادمنش است که پس از ۲۱ ماه خدمت در بیست و ششم اسفند ماه سال ۱۳۶۱ با قطع پای چپ در منطقه عملیاتی کردستان، به مقام جانبازی ۷۰ درصد نایل شده است. وی بعد از جانبازی، دست از تلاش در راه اعتلای کشورش و خدمت به مردم برنداشته و با همت و پشتکاری که داشته، توانسته با بهسازی خودروهای جانبازان و معلولان، رانندگی را برای آنها راحتتر کند.
این جانباز مخترع در کارگاه خود با عنوان «توانمندسازان ایرانیان»، از سال ۱۳۸۲ تاکنون خودروی جانبازان و معلولان را بهسازی کرده و در سال ۱۳۸۵ نیز به عنوان کارآفرین برتر کشور معرفی شده و همچنین در رشتههای مختلف ورزشی از جمله اتومبیلرانی، تیراندازی و ویلچررانی قهرمان و مدالآور بوده است.
عضو تیم ملی تیراندازی جانبازان و معلولان کشور، مربی تیراندازی جانبازان و معلولان استان قزوین، رئیس هیئت مدیره انجمن معلولان و جانبازان ضایعات نخاعی استان قزوین، رئیس هیئت مدیره شورای هماهنگی تشکلات غیرانتفاعی معلولان و جانبازان استان قزوین از جمله فعالیتهای ورزشی و اجتماعی این جانباز سرافراز است. ایشان هفتم تیرماه سال ۱۳۶۳ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد.
پدرم مخالف رفتنم بود اما رضایتش را گرفتم
وی در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین از خودش میگوید: جانباز ۷۰ درصد محمدحسن رادمنش هستم، مهر ماه سال ۱۳۴۱ در یکی از روستاهای دوازده کیلومتری قزوین به دنیا آمدم. کمتر از یک سال سن داشتم که به خاطر شغل پدرم با خانواده به قزوین مهاجرت کردیم. دوران کودکی را در خیابان تبریز، دوران ابتدایی را در مدرسه عنصری خیابان تبریز و دوره راهنمایی را در خیابان سعدی پشت سر گذاشتم.
در مقطع تحصیلی دوم راهنمایی، علاقه شدیدی به کارهای صنعتی پیدا کردم، ناخواسته ترک تحصیل کردم و سراغ صنعت رفتم. ۱۶-۱۷ ساله بودم که با انقلاب اسلامی آشنا شدم و به جمع انقلابیها و معترضان رژیم منحوس پهلوی پیوستم. کار و کاسبی را رها کردم و با شروع اعتصابات، با شعارهای ضد شاه در خیابانها، صبح تا غروب به همراه روحانیها علیه این رژیم تظاهرات میکردیم. تا اینکه انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن ماه سال ۵۷ پیروز شد و چندی طول نکشید که متاسفانه جنگ تحمیلی به ما تحمیل شد. با آغاز این جنگ نابرابر بلافاصله برای گذراندن آموزشهای نظامی و رزمی در بسیج ثبتنام کردم و همه دورههای آموزشی را گذراندم.
آماده برای رفتن به جبهه شده بودم که با مخالفت والدینم روبرو شدم اما من شوق فراوانی برای رفتن به جبهه داشتم لذا به پدر و مادرم اصرار کردم داوطلبانه از بسیج به جبهه اعزام شوم. بعد از پافشاریهای من، سرانجام پدرم گفت: اگر میخواهی جبهه بروی، حرفی ندارم اما به عنوان سرباز به جبهه برو که حداقل خدمت وظیفهات را انجام داده باشی. اکنون داوطلبانه از بسیج به جبهه رفتن، وظیفهات نیست. به هر حال باید سربازیات را بروی و به پایان برسانی چه بهتر که با عنوان سرباز به جبهه بروی. از آنجایی که من هم فقط جبهه رفتن برایم مهم بود و فرقی نمیکرد به عنوان سرباز یا بسیجی باشم؛ لذا به عنوان سرباز، سریع دفترچه سربازی را گرفتم و عازم جبههها شدم. در کردستان نزدیک به ۲۱ ماه در شهرهایی از جمله قروه، سنندج، مریوان، موکش، سقز، بوکان، بانه و سردشت بودم و مدام با ضد انقلابها درگیر بودیم. شهدایی که ظهر با ما ناهار خورده بودند و بعداز ظهر مجبور بودیم، جنازههای آنها را کفن پیچ کنیم و برای خانوادههایشان بفرستیم.
شهادت همرزمانم طی درگیری با ضدانقلابها در کردستان
وی با اشاره به خاطرات نحوه جانبازی خود میگوید: ۲۶ اسفندماه سال ۶۱ بود، برف و باران شدیدی میآمد، هوا سرد بود. یک کامیون هدایای خوراکی و پوشاک از طرف اصفهان برای گروهان ما فرستاده بودند. من هم مسئول تقسیم هدایا در گروهان و همچنین چند تا پایگاه تابع گروهانمان که بالای تپههای مجاور جادهها قرار داشت، بودم.
کامیون را با ۸ سرباز، یک افسر، یک درجهدار، روحانی و راننده راهی پایگاه تابعه گروهان کردم. ساعتی نگذشته بود که به گروهان ما، بیسیم زدن زدند و گفتند با ضدانقلابها درگیر شدیم، درگیری شدید است و خیلی سریع خودتون را برسانید. امکاناتی مانند خمپاره، کالیبر ۵۰، جیپ، توپ ۱۰۶ و هر چیزی که داشتیم با ۸۰ سرباز و یک درجهدار، یک افسر و یک گروهبان به طرف محل درگیری اعزام شدیم و کمتر از نیم ساعت به محل موردنظر رسیدیم متاسفانه روحانی و یک افسر روبوده و درجهدار به همراه ۸ سرباز را شهید کرده بودند.
ضدانقلابها آماده شده بودند تا با رسیدن ما، کمین مجدد بزنند. وقتی به محل درگیری رسیدیم و وضعیت را دیدیم تا آمدیم از ماشینها پیاده بشویم، اولین تیری که به سمت ما شلیک کردند به پیشانی فرمانده که بچه شیراز بود. اصابت کرد و در جا شهید شد. خدمه کالیبر ۵۰ رو هم زدند، دستش تیر خورد و از ماشین افتاد.
وضعیت وحشتناکی بود
ضد انقلابها در مکانی مخفی شده بودند و با تفنگ سیمونوف (قناسه)، تکتک رزمندگان را هدف میگرفتند و شهید میکردند. دقیقا روی پیشانیهاشون تیر میزدند و بچهها را درجا شهید میکردند. من با چهار تا از دوستانم که ۵ نفر میشدیم، محل تیراندازی را تشخیص دادیم و با همدیگر صحبت کردیم که خودمون را به آنجا برسانیم و آنها را مورد هدف قرار دهیم تا رزمندگان را مورد اصابت گلوله قرار ندهند. با ۳ نفر جلو میرفتیم، ۲ نفر پوشش میدادند؛ و بالعکس میشدیم. برف و باران میبارید، تا زانو در گل فرو رفته بودیم. هوا خیلی سرد بود. سرما، گل و بارندگی بود، وضعیت وحشتناکی بود، از سوی دیگر دشمنان مدام تیراندازی میکردند.
به محض اینکه همرزمانم بلند شدند تا جلو بروند، نوبت من بود که آنها را پوشش بدم تا راحتتر جلو بروند. یکدفعه احساس کردم که سلاحم تیراندازی نکرد، فکر کردم که خشابم تمام شده است. خشاب را در آوردم که ببینم تیر دارم یا نه، دیدم دارم و سریع جا زدمش و بعد یک حالت نیم خیز ایستاده بودم که گفتم اکنون من را میزنند. یک سنگی بود که تقریبا ۷-۸ متر سمت راست و دورتر از من بود. سنگ بزرگی بود حالت جان پناه. من پیش خودم یک لحظه گفتم که من یک خیزی بزنم پشت آن سنگ پنهان بشوم و آنجا اسلحهام را که ژ ۳ بود، رفع گیر کنم. اسلحهام آب و گل خورده و به همین دلیل گیر کرده بود.
هر لحظه که میگذشت جانم با خونریزی درمیآمد
از آنجایی که جوان، گونگفو کار، رزمی کار و چست و چابک بودم. انجام چنین خیزی و پریدن از چند متری برای من کاری نداشت. در حالت پریدن به طرف آن سنگ بودن تا پناه بگیرم، که یکدفعه حس کردم پایم تیر خورده. حس خاصی داشتم. انگار که مار نیش زده است. از خیز پایین افتادم و دست روی پام زدم دیدم خون شدید میآید.
شنیده بودم، رزمندههایی که تیر به دست و پاهایشان اصابت میکند، میتوانستند خودشان را عقب بکشند و به شیار برسانند. خودشان را نجات دهند، اما انگاری تیری که به پایم اصابت کرده به پایم نخورده، به قلبم خورده بود. هر لحظه که میگذشت جانم با خونریزی درمیآمد. گردنم شال گردن بود، شال گردن را محکم روی زخمم پیچیده و بستم. اما خونریزی همچنان ادامه داشت، این بار چفیه را باز کردم و محکم بستم. ثانیهها که بیشتر میگذشت، بیشتر بیحال میشدم.
جبار نجاتم داد
یکی از دوستانم که در خدمت باهم و هم سفر بودیم، جبار محمدی - بچه کاشان بود. از روی خاکریز داشت به آن طرف فرار میکرد من را دید. گفتم: جبار. گفت: حسن تویی؟ تیر خوردی؟ گفتم: آره. گفت: الان نجاتت میدم. گفتم: نیا میزننت. جبار همه امکاناتش از جمله سلاح، بند حمایل، فانسقه و خشاب که در جیبش پر بود، باز کرد و زمین انداخت، طرف من آمد. من را کول گرفت تا پشت خاکریز برساند. تا من را روی کولش انداخت، ضد انقلابها شروع به تیراندازی کردند. صدای بیژ بیژ بیژ تیرها از کنار گوشم رد میشد. گفتم: جبار من را زمین بزار، تو زن و بچه داری. من که حالا کارم تمام است تو هم از بین میروی. گفت: نه من میبرمت.
بالاخره گفتم حالا من را زمین بگذار، زمین گذاشت، جبار یک فکری کرد گفت: پس تو طاق باز، رو به هوا دراز بکش، من روی تو بیایم، تو دستهایت را دور گردن من بینداز، من تو را بکشم، ببرم. جبار من را درازکش کرد و روی من آمد. من دستهایم را حلقه کردم روی گردنش انداختم، بعد از مدتی، دستهایم گیر نداشت که حلقه بزند لذا مرتب باز میشد.
جبار این وضعیت را دید کمربند سربازی من را باز کرد و دستهایم را محکم پیچید، به گردنش انداخت و به طرف شیار رساند، آمبولانس بود، به راننده آمبولانس گفت این مجروح را تا بهیاری برسان، رانند جرات نمیکرد. جبار تهدیدش کرد و گفت باید ایشان را ببری و برد. تا اینکه بعد از پنج بار عمل جراحی یعنی ۴ بار قطع کردن و یک بار پیوند زدن، پایم مداوا شد و سرانجام حالم بهبود یافت.