«پنج یا شش روز به عید سال ۱۳۶۱ مانده بود. ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت: فردا به پول نیاز دارم. این‌ها را بفروش ...» ادامه این خاطره از همرزم شهید سرلشکر خلبان «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

طلا‌های همسرش را می‌فروشد

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی»، چهارم آذرماه سال ۱۳۲۹ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش اسماعیل و مادرش فاطمه نام داشت، تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند، سرلشکر خلبان بود، سال ۱۳۵۳ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار پانزدهم مرداد سال ۱۳۶۶ با سمت فرمانده اطلاعات ـ عملیات در سردشت توسط نیرو‌های عراقی هنگام پرواز بر اثر اصابت گلوله ضدهوایی به گردن، سینه و دست شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

طلا‌های همسرش را می‌فروشد

کارمند سید جلیل مسعودیان همرزم سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی روایت می‌کند: پنج یا شش روز به عید سال ۱۳۶۱ مانده بود. ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت: فردا به پول نیاز دارم. این‌ها را بفروش. گفتم: اگر پول نیاز دارید بگویید تا از جایی تهیه کنم. او در پاسخ گفت: تو نگران این موضوع نباش. من قبلاً این‌ها را خریده‌ام و فعلاً نیازی به آن‌ها نیست. در ضمن با خانواده‌ام هم صحبت کرده‌ام.

من فردای آن روز به اصفهان رفتم. آن‌ها را فروختم و برگشتم. بعد از ظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم که کار انجام شد، او گفت: که شب می‌آید و پول‌ها را می‌گیرد. شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا بیرون برویم و کمی قدم بزنیم. من پول‌ها را با خود برداشتم و بیرون رفتیم. کمی که از منزل دور شدیم گفت: وضع مناسب نیست. قیمت اجناس بالا رفته و حقوق کارمندان و کارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمی‌خواند و ...

او حدود نیم ساعت صحبت می‌کرد. آنگاه رو به من کرد و گفت: شما کارمند‌ها هم عیالوار هستید. خرجتان زیاد است و من نمی‌دانم باید چه کار کنم. بعد از من پرسید: این بسته اسکناس‌ها چقدری است؟ گفتم: صد تومانی و پنجاه تومانی.
پول‌ها را از من گرفت و بدون اینکه بشمارد، بسته پول‌ها را باز کرد و از میان آن‌ها یک بسته اسکناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت: این هم برای شما و خانواده‌ات. برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.

ابتدا قبول نکردم. بعد، چون دیدم ناراحت شد، پول را گرفتم و پس از خداحافظی، خوشحال به خانه برگشتم. بعدا از یکی از دوستان شنیدم که همان شب پول‌ها را بین سربازان متأهل، که قرار بوده فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندشان بروند، تقسیم کرده است.

منبع: کتاب پرواز تا بی‌نهایت

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده