در گفتگو با نوید شاهد بیان شد
سه‌شنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۱۷
«با همان چادر و لباس خونی پیاده به طرف مخابرات که تا بیمارستان فاصله زیادی داشت راه می‌افتادم. برایم مهم نبود که کفش، مقنعه و لباس‌هایم خونی است یا نه! این شهر بانه خلوت، ترسناک و خالی از مردم بود آدم ناخواسته دچار ترس می‌شد. از آدمیزاد ظاهراً خبری نبود. مخصوصاً زن و بچه‌ها را نمی‌دیدی. گویی زن و بچه‌ای در آن زاده نشده بود. غیر از گربه‌های فربه و سگ‌هایی که در کوچه‌ها و محله‌ها پرسه می‌زدند، موجود زنده دیگری به چشم نمی‌خورد فقط صدای انفجار به گوش می‌رسید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از ناگفته‌های جانباز «عزت قیصری» در پرستاری از مجروحان است که تقدیم حضورتان می‌شود.

ناگفته‌های پرستاری که مرهم زخم مجروحان بود

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، در اوج جوانی پایش به عنوان پرستار و مرهم زخم‌های مجروحان به جبهه و جنگ باز شد. اولین حضورش در صحنه نبرد، همرزم مردان بزرگ همچون شهید دکتر مصطفی چمران، شهید علی‌اصغر وصالی و پیشمرگان کُرد قهرمان در کوه‌های سر به فلک کشیده کردستان پاوه بوده که همپای آن‌ها با دشمنان مبارزه کرده است و امروز آن را افتخار بزرگ برای خود می‌داند و به آن می‌بالد.

نامش «عزت قیصری» متولد شهرستان بیدزار از استان کردستان است، جانباز جنگ تحمیلی، رزمنده اسلام و از پیشگامان مبارز کُرد مسلمان است که خبرنگار نوید شاهد استان قزوین پای خاطرات این شیرزن که ساکن قزوین است، نشسته تا برایمان از خاطراتش بگوید.

بی‌برقی شهر واقعاً عذاب‌آور بود

وی با اشاره به خاطراتش می‌گوید: سال ۱۳۶۴ که در بانه بودم، بعضی از مواقع بر اثر بمباران تمام برق شهر قطع می‌شد. بی‌برقی واقعاً عذاب‌آور بود و در تاریکی شب در پناه نور ضعیف من چند فانوس کار می‌کردیم یا چراغ‌قوه و شمع به دست می‌گرفتیم. کمی فتیله چراغ را پایین می‌کشیدیم که دود نکند. در بخش‌ها راه می‌افتادیم و کنار تک‌تک تخلیه مجروحان می‌رفتیم و تمام کار‌های پرستاری آنان را با این وضعیت در شب انجام می‌دادیم در اورژانس خط و بیمارستان صحرایی مرتب صدای انفجار به گوش می‌رسید.
وقتی گلوله توپ می‌زدند، شیشه می‌ریخت و ساختمان می‌لرزید و در آن تاریکی روی پای مجروحانی که به سمت پنجره بودند گونی‌های الیافی می‌کشیدم تا شیشه‌های شکسته کم‌تر به آن‌ها آسیب برساند. بعد از بمباران و تمام شدن کار مجروحان، شماره تماس مجروحانی که در بیمارستان بستری می‌شدند را می‌گرفتم.
با همان چادر و لباس خونی پیاده به طرف مخابرات که تا بیمارستان فاصله زیادی داشت راه می‌افتادم. برایم مهم نبود که کفش، مقنعه و لباس‌هایم خونی است یا نه! این شهر بانه خلوت، ترسناک و خالی از مردم بود آدم ناخواسته دچار ترس می‌شد. از آدمیزاد ظاهراً خبری نبود. مخصوصاً زن و بچه‌ها را نمی‌دیدی. گویی زن و بچه‌ای در آن زاده نشده بود. غیر از گربه‌های فربه و سگ‌هایی که در کوچه‌ها و محله‌ها پرسه می‌زدند، موجود زنده دیگری به چشم نمی‌خورد فقط صدای انفجار به گوش می‌رسید.
به مخابرات که می‌رسیدم، می‌دیدم تعداد زیادی سرباز و بسیجی به صف ایستاده‌اند مرا که می‌دیدند بسیار خوشحال می‌شدند و می‌گفتند شما به ما روحیه می‌دهید و ما حس می‌کنیم مادر و خواهر خودمان را می‌بینیم. توی صف می‌ایستادم. نوبتم که می‌شد باید به چند خانواده زنگ می‌زدم با خانواده‌هایشان تماس می‌گرفتم و خبر سلامتی فرزندان آن‌ها را می‌دادم و اگر خانواده‌های آن‌ها هم پیغامی داشتند می‌رساندم.
هر کدام از مجروحین متعلق به نقطه‌ای از کشور بودند. بعضی از آن‌ها که حال‌شان خوب می‌شد و مرخص می‌شدند پول تو جیبی و کرایه ماشین هم نداشتند پول کرایه‌شان را هم می‌دادم. خودم مدت زیادی بود که به مرخصی نرفته بودم و تماس هم نگرفته بود. به خانواده خودم هم تاکید کرده بودم که با من تماس نگیرند که مبادا وقتی تلفن آن‌ها را جواب می‌دهم از رسیدن به مجروحان کوتاهی کنم.

شهیدی که زنده بود

وی با اشاره به دیگر خاطرات خود می‌گوید: داخل سردخانه بیمارستان بانه پیکر شهیدی را دیدم که لای پلاستیکی قرار داده بودند متوجه شدم پلاستیک بخار کرده و این یعنی بدن گرم است. به نظر می‌آمد که زنده باشد به سرعت مشمّع را باز کردم و مچ دست او را گرفتم. نبضش را کاملاً حس می‌کردم گوشم را روی قلبش گذاشتم، دیدم می‌تپد. خوشحال شدم و با خودم گفتم در حالی که قرار بود آخرین لحظات زندگی‌اش را بگذراند. توانسته‌ام به موقع از مرگ نجاتش بدهم و از دروازه آخرت دوباره به دنیا برگردد و من به زنده ماندنش امیدوار شدم چند لحظه بعد بار دیگر نبضش را گرفتم نه او دیگر این بار نبض نداشت و به شهادت رسیده بود.


گم شده‌ای در لباس‌های خاکی و خونی

وی به خاطره دیگر خود اشاره می‌کند و می‌گوید: در گوشه پناهگاه لباس خاکی و خونی را دیدم. مثل اینکه گم شده‌ای داخل لباس داشتم یا اگر کسی مرا در این وضعیت می‌دید فکر می‌کرد که دنبال چیزی می‌گشتم با وجود اینکه می‌دانستم صحنه جالبی نخواهد بود، اما باز لباس را زیر و رو کردم. نمی‌دانید من دل سوخته در آن لباس‌های خونی چه می‌یافتم. انگشت قطع شده و چشم از حدقه بیرون آمده. لابه‌لای لباس پر از تکه‌های مغز ریخته شده بود و هر چه از این صحنه‌ها بیشتر می‌دیدم. بیشتر متأثر می‌شدم این صحنه‌ها بیشتر می‌دیدم، بیشتر متاثر می‌شدم. این صحنه‌ها دل هر بیننده‌ای را به درد می‌آورد. اما یه ذره بوی ناخوشایند و هیچ بوی مشمئز‌کننده‌ای در این لباس‌ها نبود بلکه بوی عطر گل محمدی می‌داد. از این موارد زیاد می‌دیدم.

برای رزمندگان آذوقه می‌بردیم

وی با اشاره به خاطراتش می‌گوید: چند باری به بلندای کوه «آربابا» رفتیم و برای رزمندگان آذوقه بردیم و با دوربین به عراق نگاه می‌کردیم. وقتی بالای قله کوه می‌ایستادم، احساس می‌کردم به کربلا نزدیک می‌شوم و وقتی به استقامت کوه «آربابا» نگاه می‌کردم روی روحیه‌ام بسیار تأثیر می‌گذاشت و استقامتم بیشتر می‌شد. خودم را در پیش کوه آربابا مانند کودکی در کنار مردی تمام‌قد احساس می‌کردم. بسیار بلند بود منطقه مقاوم بانه و مردم شریفش سال‌ها در برابر گلوله‌ها، بمب‌ها و کاتیوشا‌های دشمن مقاومت کردند.

نگهبان بودم

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده