گفتگوی نوید شاهد با مادر شهیدان «علی و محمدرضا قاقازانی»
يکشنبه, ۰۷ بهمن ۱۴۰۳ ساعت ۱۳:۲۶
«یک بار علی و محمدرضا و دیگر دوستانش، با یکدیگر هم‌دست شده بودند و شیشه‌های سینما را شکستند. ساواک دستگیرشان کرد و تا صبح نگه داشته بود. پسرانم وقتی از برخورد ساواک تعریف می‌کردند، می‌گفتند، بی‌رحم بودند، یک لیوان آب می‌خواستند، به آن‌ها نمی‌دادند ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های مادر شهیدان «علی و محمدرضا قاقازانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

فرزندانم را ساواک دستگیر کرد/ گریه و حسرت علی بعد از شهادت محمدرضا

بهجت مغاره‌ای مادر شهیدان علی و محمدرضا قاقازانی در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین از خودش می‌گوید: در قزوین به دنیا آمدم، یک دختر و سه برادر بودیم، پدرم در اداره کار می‌کرد که در دوران کودکی از دنیا رفته بود. ۱۷ ساله بودم با همسرم که ۸ سال از من بزرگتر بود، ازدواج کردم و زندگی مشترک‌مان را در محله شهید انصاری قزوین آغاز کردم.

وی ادامه می‌دهد: زندگی مشترک‌مان خوب بود، سخت نبود. ۵ فرزند حاصل این زندگی بود که علی دومین فرزندم و محمدرضا سومین فرزندم شهید شدند. فرزند شهیدم علی یکم شهریور سال ۱۳۴۱ و برادرش محمدرضا بیست و نهم دی ماه سال ۱۳۴۳، در شهر قزوین به دنیا آمدند.

مغاره‌ای به ارتباط دو فرزند شهیدش اشاره می‌کند و می‌گوید: ارتباط این دو برادر خوب و با یکدیگر مهربان، مقید به انجام واجبات و ترک محرمات و شوخ طبع بودند. هر جایی می‌خواستند بروند، از جمله مسجد و مراسم روضه با هم می‌رفتند و می‌آمدند، البته من هم به آن‌ها سفارش می‌کردم مواظب خودشان باشند و دوستان خوب انتخاب کنند، مسجد بروند. علی و محمدرضا برخوردشان با دیگران هم خوب بود، رفتار ناشایستی نداشتند تا از آن‌ها ایراد بگیریم و سرزنش شان کنم.

وی اضافه می‌کند: محمد به ورزش ژیمناستیک و علی به کوهنوردی علاقه داشت، هر دو، دوران ابتدایی را در مدرسه اسلامی صفاری گذراندند، تا تا پایان دوره راهنمایی درس خواندند، درس‌شان خوب بود، اما بیشتر دوست داشتند به جبهه بروند.

فرزندم شهید می‌شوی، صبر کن

مادر شهیدان قاقازانی می‌گوید: وقتی اعلام کردند که دانش‌آموزان دبیرستانی می‌توانند به جبهه بروند، محمد گفت بابا من می‌خوام جبهه بروم. ناراحتی نمی‌شوی، صبح میای نامه‌ام را امضا کنی؟ پدرش گفت نه ناراحت نمی‌شم و حتما برای امضا کردن می‌آیم. پدرش رفت، امضا کرد و محمد به جبهه اعزام شد. محمد همزمان درس می‌خواند و هم در جبهه بود.

وی با اشاره به خاطرات دو فرزند شهیدش بیان می‌کند: محمدم از کوچکی می‌گفت من می‌خواهم شهید بشوم آن موقع کسی نمی‌دانست معنی شهید چیست، اما محمد می‌فهمید و دوست داشت شهید شود. به قدری گفته بود می‌خواهم شهید شَم، من هم به محمد می‌گفتم فرزندم شهید می‌شوی، صبر کن.

مادر شهیدان قاقازانی اضافه می‌کند: همسایه مراسم تعزیه برگزار می‌کرد، فرزندانم می‌رفتند تماشا می‌کردند، علی می‌گفت من باید مثل حضرت علی‌اکبر(ع) شهید بشوم. به من می‌گفت باید برای من قصه بگویی، گفتم چه قصه‌ای بگویم. می‌گفت قصه اهل‌بیت(ع) را بگویید. من هم برای آن‌ها هر شب قصه‌ای از اهل‌بیت(ع) می‌گفتم.

مادر اگر شهید شدم مرا مثل مهمان پذیرایی می‌کنی؟

وی می‌گوید: شخصیت همه فرزندانم آرام بود، اما علی بیشتر از محمدرضا آرام بود، علی کارگری می‌کرد و از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و محمد به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. هر دو به برنامه‌های پایگاه بسیج علاقمند بودند. اول محمدرضا و بعد گذشت ۲ سال، علی شهید شد.

مغاره‌ای با اشاره به آخرین اعزام فرزندش علی می‌گوید: علی برای مرخصی به خانه آمده بود تا از خانواده برای شرکت در عملیات خداحافظی کند، شب بود. برای آخرین بارعلی به من گفت می‌خواهم شهید بشوم، من دیگر به خانه نمی‌آیم، شام براش آوردم گفت مادر اگر شهید شدم مرا مثل مهمان پذیرایی می‌کنی، مدام با من شوخی می‌کرد، من هم جواب دادم نه بابا، تو که هر روز میگی من شهید می‌شوم، شامت را بخور. فرزندم گفت مادر جان از شهادتم ناراحت نمیشی، گفتم نه! هر چه خدا بخواد راضی به رضای خدا هستم، دیگه همان شد که دوست داشت و شهید شد.

فرزندانم را ساواک دستگیر کرد

وی به فعالیت‌های فرزندش در دوران قبل از انقلاب اسلامی اشاره می‌کند و می‌گوید: فرزندانم عاشق امام خمینی(ره) و مطیع رهبری بودند و هر آنچه امام می‌گفت فرزندانم در عمل کردن به بیانات رهبرشان پیش‌قدم بودند.

مادر شهیدان قاقازانی اضافه می‌کند: در دوران انقلاب اسلامی، هر شب علی و محمدرضا بیرون می‌رفتند، در زیرزمین خانه هر چی شیشه بود خالی می‌کردند و به راهپیمایی علیه رژیم شاهنشاهی می‌بردند، تا از آن‌ها استفاده کنند. بیشتر شب‌ها خانه نمی‌آمدند و بیرون بودند.

این مادر شهیدان می‌گوید: یک بار علی و محمدرضا و دیگر دوستانش، با یکدیگر هم‌دست شده بودند و شیشه‌های سینما را شکستند. ساواک دستگیرشان کرد و تا صبح نگه داشته بود. پسرانم وقتی از برخورد ساواک تعریف می‌کردند، می‌گفتند، بی‌رحم بودند، یک لیوان آب می‌خواستند، به آن‌ها نمی‌دادند.

مغاره‌ای ادامه می‌دهد: زمانی که ساواک فرزندانم را دستگیر کرده بود، علی به محمد گفته بود گریه کن، گریه کنی، آزاد می‌کنند، اما ساواک بی‌رحم‌تر از این حرف‌ها بوده و آزادشان نکرده بود تا اینکه صبح همسرم و چند نفر دیگر به ساواک رفتند، واسطه شدند، فرزندانم را آزاد کردند و علی و محمدرضا را به خانه آوردند.

گریه و حسرت فرزندم «علی» بعد از شهادت «محمدرضا»

وی به شهادت محمدرضا اشاره می‌کند و می‌گوید: وقتی محمدرضا به شهادت رسید، علی خیلی ناراحت بود. می‌گفت من بزرگترم من باید اول شهید بشم. چرا اول محمد شهید شده است، در تنهایی خودش گریه می‌کرد، اما پیش کسی گریه نمی‌کرد. شب یا آخر شب می‌شد می‌رفت یک جای خلوت و گریه می‌کرد.

مادر شهیدان قاقازانی اضافه می‌کند: صدای گریه‌اش را شنیدم نزدش رفتم و گفتم علی جان بلند شو چرا گریه می‌کنی. تو که خودت میگویی شهید می‌شوم، من هم که ناراحت نیستم، پدرت هم حرفی نزده است، می‌گفت آخه من بزرگترم، اول باید شهید من می‌شدم بعد محمدرضا، می‌گفتم حالا خدا خواسته است اول محمدرضا شهید شود بعد شما به مقام شهادت برسید که طولی نکشید که علی هم شهید شد.

وی خاطرنشان می‌کند: محمدرضا هجدهم اسفندماه سال ۱۳۶۳، در هورالهویزه بر اثر اصابت ترکش به شکم و کمر، شهید شد و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهر قزوین است و همچنین علی چهارم دی ماه سال ۱۳۶۵، در ام‌الرصاص عراق به شهادت رسید، پیکرش مدت‌ها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۵ پس از تفحص در گلزار شهدای شهر قزوین به خاک سپرده شد.

نگهبان بودم

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده