برگی از خاطرات دفاع مقدس؛

آژیر خطر و خفگی

«یک روز سر کلاس نشسته بودیم ناگهان صدای آژیر خطر بلند شد همه کلاس‌ها سریع به سمت پناهگاهی که در نزدیکی مدرسه بود رفتیم. در چشمان همه ترس موج می‌زد و از همه بیشتر معلمان و کادر دفتری مدرسه نگران حال اون همه دانش‌آموز بودند ...» ادامه این خاطره از «زهرا علیجانی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

آژیر خطر و خفگی

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، زهرا علیجانی از خاطرات خود می‌گوید: سال ۱۳۶۶، کلاس دوم ابتدایی در دبستان شهید سید اصغر حسینی واقع در خیابان سعدی بودم اون موقع فکر می‌کردم این مدرسه بزرگ‌ترین مدرسه دنیا و حیاطش بزرگ‌ترین حیاط دنیاست.

یک روز سر کلاس نشسته بودیم ناگهان صدای آژیر خطر بلند شد همه کلاس‌ها سریع به سمت پناهگاهی که در نزدیکی مدرسه بود رفتیم. در چشمان همه ترس موج می‌زد و از همه بیشتر معلمان و کادر دفتری مدرسه نگران حال اون همه دانش‌آموز بودند. دست‌ها به آسمان بود وهمه دعا می‌کردند. بعضی از معلم‌ها زیر لب تندتند ذکر می‌گفتند دیدن این صحنه‌ها نفرت من از عراقی‌ها را بیشتر می‌کرد آخه اونا از جون ما چی می‌خواستند؟

بعد از مدتی صدای مدیر مدرسه به گوش رسید که وضعیت سفید و خطر برطرف شده، اما چشم‌تان روز بد نبیند با شنیدن صدای مدیر، همه دانش‌آموزان به سمت پناهگاه هجوم بردند و من بینوا که جثه ریزی داشتم زیر دست‌وپای همه گیر کردم ناگهان بعضی از بچه‌ها نتوانستند تعادلشان را حفظ کنند و بقیه افتادند و همه با هم روی من!

دنیا پیش روی چشم من تیره و تار شد. دیگر نمی‌توانستم نفس بکشم حتی صدایم درنمی‌آمد که تقاضای کمک کنم. خدایا پیش خودم گفتم خدایا مرگ یعنی این؟! خداحافظ خونه خداحافظ مامان، داداش، آبجی‌ها، خداحافظ مدرسه، خداحافظ زندگی، یک‌دفعه صدای ضعیفی را از دور شنیدم. صدای معلم مهربونمون بود چقدر از شنیدن صدایش خوشحال بودم.

معلم تند تند بچه‌ها را از روی هم بلند می‌کرد و جمعیت را به سمت در پناهگاه می‌برد. یک‌دفعه من را دید که زیردست و پای بچه‌ها افتادم، داد زد: بلند شین بلند شین کشتین بچه مردمو... این اتفاقات شاید در عرض چند دقیقه و یا حتی چند ثانیه افتاد ولی... برای من چند ساعت بود.

با بلند شدن بچه‌ها توانستم نفس بکشم و به زندگی برگردم معلم‌مان آمد سمت من و گفت علیجانی خوبی گفتم آره خانوم! شاید در آن لحظه اگر یک تفنگ داشتم خودم شخصاً به جنگ با صدام حسین می‌رفتم و با یک گلوله به زندگیش خاتمه می‌دادم.

منبع: کتاب دوم خاکریز (گزیده خاطرات دفاع مقدس استان قزوین)

آژیر خطر و خفگی

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده