شهیدی که با گریه رضایت پدر را گرفت، بیخبر دل به جبهه زد
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، در دل کوچههای قدیمی شهر قزوین، خانهای هست که دیوارهایش با خاطرات شهیدی جوان، گرم و روشن مانده است. خانهای ساده، اما سرشار از نشانههای وفاداری، ایمان و مادری که هنوز هر دوشنبه و پنجشنبه راهی گلزار شهدا میشود تا با فرزندش درد دل کند؛ فرزندی که از کوچههای پایین شهر قزوین برخاست، با نماز و کمک به بچههای محل قد کشید و سرانجام در پنجوین عراق، به آرزویش شهادت در راه خدا رسید.
غلامرضا قالبدارنیا فقط یک دانشآموز نبود؛ سرباز امام زمان(عج) بود، نوجوانی که برای رفتن به جبهه، رضایت مادر را با اشک گرفت و پدر را با دعا راضی کرد. داستان زندگیاش، فقط داستان یک شهید نیست، داستان پرورش انسانی است که ایمان، ادب و غیرت را از خانه و خانوادهاش به ارث برد.
در این گفتوگو، پای صحبتهای مادر شهید نشستهایم؛ فاطمه گدازگران، مادری که با قلبی آرام، اما پر از خاطره، از پسرش میگوید. از نمازش، مهربانیاش، از رفتنش، از شبهایی که دعا میکرد و از صبحی که دیگر بازنگشت.
نوید شاهد قزوین: مادر جان، در ابتدا از خودتان برایمان بگویید. شرایط زندگی و خانواده شما چگونه بود؟
مادر شهید قالبدارنیا: فاطمه گدازگران مادر شهید غلامرضا قالبدارنیا اهل قزوین هستم. پدرم کارگر و مادرم آرایشگر بود. وضعیت مالی خانوادهام متوسط، اهل نماز، روزه، مسجد رفتن و رعایت انجام واجبات و ترک محرمات بود. چهار برادر و پنج خواهر بودیم. هنوز ۱۷ سالم نشده بود با علی آقا، کارگر راهآهن ازدواج کردم و در محله پایین شهر قزوین زندگی مشترک خود را آغاز کردیم. یک سال بعد اولین فرزندمان محمد و فرزند پنجم شهید غلامرضا، نهم دی ماه سال ۱۳۴۴ در شهر قزوین به دنیا آمد.
نوید شاهد قزوین: از دوران کودکی و ویژگیهای اخلاقی فرزند شهیدتان برایمان بگویید.
مادر شهید قالبدارنیا: پسرم در دوران کودکیاش خیلی آرام بود. هفت ساله که بود، بچهها را جمع میکرد میبرد خانه همسایهمان، به آنها نماز یاد میداد. پدرش ازش میپرسید "غلام کجایی؟ " میگفت "همین جا تو کوچهام. " ولی نمیگفت دقیقاً کجا. بعداً فهمیدیم به بچههای محل نماز یاد میداد. اکنون دو نفر از همان بچهها شهید شدند.
بچه باادب و خوشاخلاقی بود. دم در میایستاد تا من بیایم، بعد مینشست. کمک حال فامیل، بستگان و همچنین من در کار خانه بود. نمازش ترک نمیشد. اهل مسجد بود. دوستانش را دوست داشت. کتاب دعایی داشت که همیشه همراهش بود. غلامرضا درسش خوب بود. درس را در کلاس، یاد میگرفت، خانه میآمد دیگر درس نمیخواند، اما همه نمرههایش بیست بود. تا دوم متوسطه درس خواند. در سه ماه تعطیلی تابستان کار میکرد. یک دوست داشت که پسته و بادام روی چرخ میفروخت. غلامرضا میرفت به دوستش کمک میکرد. گاهی حقوق میگرفت ولی بیشتر برای کمک میرفت. دلش میخواست کمکش کند.
نوید شاهد قزوین: اجازه رفتن به جبهه را چگونه گرفت؟
مادر شهید قالبدارنیا: وقتی میخواست جبهه برود، به من گفت: مادر، دوستانم دارند جبهه میروند. گفتم: تو هم برو. گفت: "آخه شما اجازه میدهی من بروم" گفتم: "چرا ندهم؟ تو سرباز صاحبالزمان(عج) هستی. چرا اجازه ندهم؟ " یک کاغذ از جیبش درآورد و گفت امضا کن. امضا کردم، انگشت زدم و رفت. اما پدرش راضی به رفتنش نبود. به همین دلیل دوباره نزدم آمد و گفت: پدرم را راضی کن من جبهه بروم. همه جوانها دارند جبهه میروند. پدرش به شدت مخالف بود و مانع رفتنش شد. غلامرضا خیلی گریه کرد، رفت اتاق و مشغول دعا کردن شد. روز سوم متوسل به امام حسن مجتبی(ع) شد و میگفت یا امام حسن! من اجازه پدرم را تا صبح از شما آقا میخواهم. با دیدن حالتهای گریه و زاری پسرم خیلی ناراحت و منقلب شدم. رفتم پیش همسرم گفتم: با مخالفت کردنت پسرت را رنج میدهی. چرا اجازه نمیدی به جبهه برود؟ بعد از صحبت کردن زیاد، بالاخره رضایت داد گفت: معرفینامهاش را امضا میکنم. بعد از امضا کردن به پسرم دادم. گفت این امضای کیست؟ گفتم: "امضای پدرت است حالا با رضایت دادن پدر و مادرت به جبهه برو. غلامرضا آن معرفینامه را بوسید، روی چشمانش و سپس قلبش گذاشت و گفت: خدایا شکرت، که ناامیدم نکردی. همان شب ساعت ۴ بود به پسرم گفتم: حالا با خیال راحت بخواب. گفت: نَه مادر، تو برو، من بیدارم. بعد دیدم نیست، از ذوقش، بدون خداحافظی از سوی بسیج به جبهه رفته بود.
نوید شاهد قزوین: از خبر شهادتش چگونه مطلع شدید؟
مادر شهید قالبدارنیا: پسرم مدتی در اهواز و آبادان سرباز بود و در مجموع سه سال در جبهه حضور داشت. یک شب خواب دیدم فرزندم شهید شده است. فردا، دو سرباز آمدند، گفتند غلامرضا زخمی شده و در بیمارستان شهید رجایی بستری است. خندیدم و گفتم: "چرا راست نمیگوئید من دیشب خودم خواب دیدم شهید شده است. به بنیاد شهید رفتم. ۳۰ شهید آورده بودند. هر مادری بیتاب فرزندش بود. اما من فقط دستم را بالا بردم، گفتم: خدایا شکرت، من به هدفم رسیدم. گریه نکردم. فقط خوشحال بودم. در همین حالت عکسی از من گرفتند که به یادگار مانده است. پسرم پانزدهم آبان سال ۱۳۶۲ با سمت آرپیجیزن در پنجوین عراق - عملیات والفجر۴ بر اثر اصابت ترکش به دست و پا، شهید شد و پیکر مطهرش با برگزاری مراسم تشییع باشکوه در گلزار شهدای شهر قزوین به خاک سپرده شد.
نوید شاهد قزوین: از مجروحیتش بگویید. دوباره چطور اجازه دادید به جبهه برود؟
مادر شهید قالبدارنیا: یک بار که بدنش با ترکش مجروح شده و در بیمارستان شهید رجایی بستری بود. بعد از مداوا شدن به همراه سربازان به خانه آمد. دم در از کمک آنها تشکر کرده و گفته بود شما بروید من خودم به تنهایی میخواهم وارد خانه شوم تا مادرم نگران و مضطرب نشود. به کمک دیوار خانه آمد و خودش را به من رساند.
موقعی که مجروح شده بود، نگران بودم و با خودم میگفتم نکند فرزندم معلول شود، در همین فکرها یودم که خوابم برد. در خواب دیدم، یک نفر بالینم آمد و گفت: حاج خانم، هنوز زمان شهید شدن فرزندت فرا نرسیده است. دکتر گفته بود شش ماه نباید جبهه برود، اما یک ماهه خوب شد و به جبهه رفت. به پسرم گفتم هنوز خوب نشدی جبهه نرو. اما فرزندم جواب داد مادر جان من سالم هستم و توانایی رفتن به جبهه را دارم. رفت دکتر و با گرفتن آزمایش، سالم بودنش را به من اثبات کرد. من هم راضی به رفتنش شدم.
نوید شاهد قزوین: آیا بعد از مداوا شدن مجروحیتش، بیخبر به جبهه رفت؟
مادر شهید قالبدارنیا: پسرم بعد از خوب شدن مجروحیتش، بیخبر از پدرش به جبهه رفت، بهش گفتم اگر پدرت بیاید چه جواب بدهم گفت به پدر بگو مهمانی رفته. پدرش آمد وقتی متوجه شد به جبهه رفته گفت چرا جبهه فرستادی گفتم میخواهی جلوی حضرت زهرا(س) رو سیاه باشم؟ فرزندم سرباز صاحبالزمان(عج) است نمیتوانستم نگه اش دارم. از جبهه هم برایم نامه مینوشت مبنی بر اینکه مادر از من راضی باش، پدرم را از من راضی کن.
نوید شاهد قزوین: مراسم یادبود شهید چگونه برگزار شد؟
مادر شهید قالبدارنیا: مراسم یادبودش مثل عروسی شده بود. همه برای سرسلامتی آمدند، من هم به آنها احترام گذاشته و استقبال و بدرقه میکردم. شاکر خداوند بودم که فرزندم در راه ظهور امام زمان(عج) شهید شده است.
نوید شاهد قزوین: آیا حضور فرزند شهیدتان را در زندگی حس میکنید؟
مادر شهید قالبدارنیا: حضورش را در زندگی حس میکنم. خیلی وقتها مشکلی برایم پیش آمده، به شهید متوسل شدم و حاجت گرفتم. دوشنبهها و پنجشنبهها که سر مزارش میروم. میبینم عاشقان شهدا سر مزارش به این شهید بزرگوار متوسل شده و حاجت میگیرند.
فرزندانم میخواستند این خانه را که شهید در آن قد کشیده، خراب و مجدد بسازند، اما من مخالفت کرده و گفتم خاطرات بچه من در این خانه است. تا من زندهام، اینجا باید با همین سبک قدیم بماند.
نوید شاهد قزوین: اگر امروز هم جنگی شود، باز هم فرزندانتان را به جبهه میفرستید؟
مادر شهید قالبدارنیا: اگر باز هم جنگ شود راضی هستم فرزندانم را به میدان نبرد بفرستم. افتخار بزرگی برای خودم میدانم که بتوانم در راه اسلام و اهلبیت(ع) فرزندان بیشتری را تقدیم کنم. برای همه جوانها هم دعا میکنم به راه راست هدایت شوند. ازدواج کرده و کار خوب پیدا کنند.