نویسنده کتاب «گمنام در قلهها» که در سیوچهارمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران از آن رونمایی شد، اظهار کرد: شهید «احمدرضا احدی» باید الگوی دانشجویان باشد.
«چه خصلت جامعی، چه کمال بیانتهایی، عجب استغنای بینظیری، دوباره در ذهن به دانشجوهای این روزها نگاه کردم، سادهتر و عمیقتر فکر میکنند. انگار سادهترها، اقیانوستر هستند. انگار سادهترها کویرهای وسیعتری هستند. اصلا سادگی گستردگی را به وجود میآورد. البته به جایی از یک شعر یک نیم مصرع یادم هست که میگفت: از سادگی خیری ندیدم جز تنفر ......» کتاب «گمنام در قلهها» اینگونه آغاز میشود.
آیین رونمایی از لباس ورزشی متحدالشکل دانشجویان ورزشکار دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی مزین به «نام و تصویر شهید احمد رضا احدی» دانشجوی شهید این دانشگاه برگزار شد.
نوید شاهد - شهید "احمد رضا احدی" از شهدای اطلاعات عملیات لشکر 32 انصار الحسین (ع) استان همدان بود که بعد از عملیات کربلای پنج به درجه رفیع شهادت نائل شد. این شهید والامقام علاوه بر کسب عناوین ممتاز در دوران تحصیل، در کنکور سراسری سال 1364 رتبه نخست کشور در رشته پزشکی را کسب کرد. در آستانه هفته دفاع مقدس موشن گرافی این شهید گرانقدر را در نوید شاهد شهرستانهای استان تهران ببینید.
همه بچه ها آماده اند. منطقه پر از نیرو شده است. عده ای از بچه ها تمام بعد از ظهر را زیر بار گرمای دعای توسل خوانده اند. تو که باورت نمی شود امشب حمله باشد. آتش دشمن سنگین است.
حتما تا به حال مگسی را دیده اید که در دام تار عنکبوتی افتاده باشد. آن وقت ها که کوچک تر بودیم، گاهی مگسی را می گرفتیم، آن وقت آن را دردام عنکبوتی گیر می دادیم و لحظه ای بعد ... منظور همان حالت مگس است.
نگهبانی در شب های بارانی حال و هوایی دیگر داشت؛ مخصوصاً وقتی که سنگرها روباز بودند. در چنین شب هایی مجبور بودی نگهبان ها را به داخل یک سنگر سرپوشیده بیاوری و گاه و بیگاه به بیرون سرک بکشی.
آن روز جمعه بود که عده ای از بچه ها را به خط می بردند. حسرت لب هایم را به هم دوخته بود. وقتی که از بچه ها خداحافظی می کردم گمان می بردم که مردم دوباره مانند گذشته از من هم خداحافظی می کنند.
این چند کلام را زمانی می نویستم که معلوم نیست تا چند ساعت دیگر در اردوگاه باشیم. همین چند لحظه پیش از دعای توسل بر می گشتیم، گفتند: امشب از شب های استثنایی است. می گفتند: ممکن است تا چندد روز آینده عده ای از بچه ها در میانمان نباشند.
داخل سنگر اجتماعی نمازخانه «سپاه هفتم فجر» بودم. تمام برادران گرداگرد سوله نشسته بودند و هر کس چیزی می گفت. چون نزدیک به اتمام ماموریت بود همه از رفتن صحبت می کردند.
... راننده با عجله سوار ماشین آمبولانس شده و به سوی جاده کمر سیاه به حرکت درآمد. یکی از بچه های ما هم برای کمک، همراه راننده رفت. دل ها همه مضطرب بود که، خدایا کدامشان؟