نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / منصور غلامی / متن / خاطره / خاطرات
خاطره ای که مادرم تعریف می کند این است: از کوچکی یعنی زمانی که من بچه بودم، برادرم خیلی به من علاقه داشت. هرجا که می رفت، برایم اسباب بازی می خرید. همیشه مرا در آغوش می گرفت و هرجا می رفت مرا با خودش می برد. راستش به بچه های کوچک فامیل خیلی علاقه داشت. با دوچرخه ای که داشت بچه ها را سوار می کرد. یک دوربین عکاسی داشت و هر وقت که با دوستانش به گردش می رفت، عکس می گرفت. او از 15 سالگی شروع به کار کرد و هر جا که سر کار می رفت، به عنوان یک کارگر نمونه از او تعریف می کردند. به خاطر اینکه پدرم ناراحتی اعصاب داشت، همیشه سرکار می رفت و به مادرم دلداری می داد: «ناراحت نباش. تا من هستم خرجی شما را در می آورم.» خلاصه برادرم خیلی زحمتکش بود و دلسوز خانواده ام بود. آخرین خاطره ای که از برادرم به یاد دارم این است: مادرم اصرار می کرد: «نرو شب است، بمان.» اما برادرم قبول نکرد و گفت: «حتما این وسیله را باید ببرم. اگر ماشین گیرم نیامد برمی گردم.» با همه ما خداحافظی کرد و رفت. اما برنگشت. او به دست اشرار خدا نشناس شهید شد.

روحش شاد و یادش گرامی(راوی: خواهر شهید)