همسر شهید بهادربیگی گفت: رفت تا جنازه برادرش را پیدا کند، خودش نیز به شهادت رسید.
جانباز دوران دفاع مقدس «ابوالقاسم فخرایی» در خاطرهای از روزهای جبهه و جنگ روایت می کند و میگوید: «اوایل سال بود. عراق تلاش میکرد که مجددا شهر فاو را تصرف کند. خدا رحمت کند شهید بزرگوار خلیل مطهرنیا، (ما کنار دستشان بودیم). نیمه شبی تقریبا ساعت یک یا دو نیمه شب بود...»
همسر شهید عباس علی جمور گفت: پیکر همسرم را همچون معشوقش اباعبدالله بیسر برایمان آوردند.
همسر شهید مسعودی پور درباره خصوصیات همسرش گفت: همواره تاکیدش به رعایت حجاب و حضور در صفوف نماز جمعه بود.
مادر شهید «شیرعلی صالحی» میگوید: پسرم وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود، رضایت من را نگرفت. بدون اطلاع من به تهران رفت و پس از یک سال به جبهه اعزام شد. شبی خواب دیدم که روی کوه نشستهام و او به سمت دریا میرود. وقتی وارد آب شد، با صدای بلند فریاد زدم؛ "مادر، به سمت ساحل برگرد!" اما ناگهان از خواب پریدم. نزدیک ظهر بود که خبر شهادتش را برایم آوردند.
مادر شهید «رضا دهقانی دودوی» میگوید: زمانی که شهید میخواست به سربازی برود به من گفت که به مدرسه میرود. من و پدرش اطلاع نداشتیم که اسمش را برای جبهه هم نوشته است. یک روز خوابش را دیدم، تو خواب خداحافظی کرد و گفت؛ مادر اگر برنگشتم، دلگیر نباش.