نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / حسن لطفی / متن / زندگی‌نامه / زندگی نامه

پنجم دی ۱۳۴۲ زندگی ساده محمد و ربابه با تولد کودکی رنگ و روی دیگری گرفت. اسمش را حسن گذاشتند و همه عشق و امیدشان را نثارش ساختند.

شوخ طبع و بذله‌گو بود

شهید حسن لطفی در کنار برادرها روزهای کودکی را گذراند و طعم کار و فقر و دردمندی را چشید و زود مرد شد. تازه کلاس پنجم را تمام کرده بود که درس را رها کرد و دوش به دوش پدر راهی مزرعه شد. چندی بعد به تهران سفر کرد تا شاید کمک احوال پدر باشد. روزگاری هم در دامغان به بنایی پرداخت. 

آن قدر شوخ و بذله‌گو بود که بچه‌ها عاشقش بودند. هر جا دور هم می‌نشستند، حسن را هم صدا می‌زدند. حسن مهربان بود و غیرتمند. همین شد که نتوانست بماند. جنگ که شروع شد پا را توی یک کفش کرد که باید بروم و بالاخره هم رفت.

به دلم افتاده این‌بار که برم شهید می‌شم

برادر حسن نقل می‌کند: توی حیاط روی پله‌ها مقابل مادر نشسته بود و از هر دری حرف می‌زد. بالاخره حرف‌ها را رساند به همان‌جا که می‌خواست. گفت: «مادرجان! اگه من برم و شهید بشم تو چی کار می‌کنی؟»

رنگ از صورت مادر پرید. با ناراحتی گفت: «این حرفا رو نزن ننه!» گفت: «حالا رفتیم و شهید شدیم!» بعد هم کلی از شهادت گفت. آن قدر ادامه داد که مادرم گفت: «به خدا توکل می‌کنم.»

باز حسن ادامه داد: «پس وقتی جنازه‌ام را آوردند، به خدا توکل می‌کنی. نکند داد و فریاد کنی!»

مادر جواب داد: «نه ننه‌جان! صبر می‌کنم.»

بعد حسن کمی جلوتر آمد گوشه چادر مادر را گرفت و بوسید و گفت: «به دلم افتاده این‌بار که برم شهید می‌شم!»

مادر شروع کرد به گریه کردن و حسن سرش را گذاشت روی دامان مادر. نیم ساعتی میان سکوت و هق‌هق گریه‌های مادر و اشک‌های بی‌صدای حسن گذشت.

آن وقت حسن گفت: «قربون دلت بشم! فرشی را که برای دامادیم گرفتی هدیه بده به حسینیه! خدا رو شکر کن که فرزندت برای دفاع از اسلام و قرآن رفته.»

مادر با گوشه روسری سفیدش اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «برو مادرجان! خدا پشت و پناهت قول می‌دم ناشکری نکنم.»

نخستین شهید روستای فرات

سال ۱۳۶۲ پا به جبهه گذاشت. برای دو ماه در پاسگاه زید بود بعد هم راهی منطقه غرب و سرپل ذهاب شد و بعد از دویست و چهل و دو روز حضور در جبهه به عنوان آرپی‌جی‌زن، سرانجام بیست و نهم آبان ماه ۱۳۶۲ در عملیات والفجر چهار منطقه پنجوین به علت اصابت ترکش به سر به شهادت رسید.

حسن اولین شهید روستای فرات دامغان بود که مفقودالجسد بود و یازده سال بعد چند تکه استخوانش را خاک سرد فرات به یادگار در خود جای داد.