برای زنده نگهداشتن اسم امام حسین (ع) شهید شد
از من پرسیدند: «وقتی خبر شهادت پسرتون رو به شما دادن، چه حالی پیدا کردین؟»
گفتم: «پسرم همیشه میگفت: «اینها میخوان اسم امام حسین (ع) نباشه. ما هم میخوایم یزید نباشه. میجنگیم در راه عقیدهمون و دفاع میکنیم از آنچه خدا برامون تعیین کرده.»
روز اربعین امام حسین (ع) جنازه پسرم را آوردند. در عین غصهدار بودن برای از دستدادن بچهمان، خوشحال بودیم که برای زنده نگهداشتن اسم امام حسین (ع) شهید شد.
(به نقل از پدر شهید)
خوشحال میشم تو بهشتمون ببینمت
زنگ تفریح خورد. مثل همه بچهها به حیاط آمدم. درِ هنرستان درست روبهرویم قرار داشت. جعفر از در وارد شد. یک راست به سراغم آمد. طبق معمول پیش از من سلام کرد. برای وداع آمدهبود. مصافحه و احوالپرسی کردیم و گفت: «تو پسر عموی منی، به خدا دوستت دارم. اگه بهت میگم دست از بعضی کارهات بردار و به جبهه بیا، برای اینه که نمیخوام بدعاقبت بشی.»
باز هم از حرفهای او ناراحت شدم اما نمیدانم چرا مثل دفعات قبل نتوانستم با حرفهای نیشدار خودم او را برنجانم. من دنیا را میخواستم و او آخرت را. در عینِحال، گفتم: «کِی میخوای بری؟»
گفت: «امروز ظهر. گفتم: «نمیشد بیشتر بمونی؟»
گفت: «رضاجان! بهشتِ ما جبهه است، وقتی اینجا میآم انگار توی زندونم. اگه به خاطر انجام وظیفه نبود، سال تا سال هم نمیاومدم. اینجا که میآم از دلتنگی میخوام منفجر بشم.»
خداحافظی کردیم. چند قدم رفت. برگشت و گفت: «راستی نمیخوای بهشت ما رو ببینی؟ خوشحال میشم اونجا ببینمت.»
باید به کلاس میرفتم. او هم به کلاسی رفت که خدا برایش گذاشتهبود. قبول شد و به بهشت ابدی رفت.
(به نقل از پسر عموی شهید، محمدرضا تبریزیان)
توشهای برای آخرت
پرسید: «برای چی میخوای وارد سپاه بشی؟ اگه فقط برای اشتغاله، ادارات دیگه استخدام میکنن. وارد سپاه شدن شهید و مجروح شدن داره، از خودگذشتگی میخواد!»
توجیهش کردم که در دوره سربازی، رفتار همراه با اخلاص برادران سپاه را در پیرانشهر دیدم. دلم میخواهد در جمع آدمهایی نفس بکشم که همتشان برای آخرت است.
فرم را از من گرفت و تکمیل کرد و گفت: «به جمع پاسداران خوش آمدی!»
(به نقل از دوست شهید، بهرام جوانمرد)
ترحم به اسیر
فقط چند کلمه عربی به ما یاد دادهبودند. هوا داشت روشن میشد. ما پشت سومین خاکریز بودیم. یکوقت متوجهشدیم که انگار چیزی بالا و پایین میرود. وقتی دقت کردیم، دیدیم که سرباز عراقی است.
جعفر جای من نشست و گفت: «هوات رو دارم، برو اسیرش کن!»
به طرفش حرکت کردم. ایست دادم. سر جایش میخکوب شد. اسلحهاش را انداخت و دستش را روی سرش گذاشت.
اسلحهاش را برداشتم و او را جلو انداختم. هوای خنکی بود. چشمم به اُورکت خوبی که به تن داشت گیر کرد. ساعت خوبی هم داشت.
وقتی به پشت خاکریز خودمان رسیدم، خواستم که اُورکتش را در بیآورم. به جعفر گفتم: «از ساعتش گذشتم ولی این اُورکت بدجوری چشمم رو گرفته!»
گفت: «تو که از ساعت گذشتی از اُورکت هم بگذر! اگه تو سردته اون بدبخت هم سردشه. خدا رو خوش نمیآد، اون اسيره توی دست تو ... راستش خجالت کشیدم. او را به عقب بردیم و تحویل دادیم.
(به نقل از همرزم شهید، صفر اختری)
این خاطرات به نقل از محمدرضا تبریزیان، پسرعموی شهید جعفر تبریزیان است که تقدیم حضورتان میشود.
امر به معروف و نهی از منکر در سیره شهید
«داره میآد. باز الان روضهخونیاش شروع میشه.» این را به دوستانی گفتم که با هم سر چهارراه ایستادهبودیم. نزدیک که شد مثل شبهای قبل، سلام و احوالپرسی کرد. باز هم درحالیکه دستم را میفشرد، گفت: «محمدرضا! بیا بریم مسجد. فایدهاش چیه که اینجا ایستادی و وقتت رو تلف میکنی؟» با دست چپم دستش را از دستم باز کردم و گفتم: «داریم با بچهها حرف میزنیم، شما برین!»
او جدا شد و رفت. یکی از بچهها گفت: «آخه اون از جون تو چی میخواد؟ دور میزنه و بهت گیر میده. مگه اون وکیل و وصی توئه؟» گفتم: «بیخیال! حالا که رفت.» یکی دیگر از بچهها گفت: «همین آدمهای بیعقلن که دور و بر آخوندها جمع میشن و اونها هم فکر میکنن که اختیار مملکت دست خودشونه، بعد هم هر کاری دلشون میخواد میکنن.
یکی دیگر از بچهها دوید توی حرفش و گفت: «روزنامه انقلاب اسلامی رو خوندین؟ روزنامه دیروز رو؟ برین بخونین و ببینین بنیصدر راجع به کارشکنی روحانیون چی گفته؟ امثال جعفر نمیخوان غير خودشون کسی کارهای باشه. من اگه جای تو باشم جواب سلامش رو هم نمیدم. حسابی عصبانیام کردند. دلم میخواست که دفعه دیگر که جعفر را میبینم، حالش را بگیرم. حرفهای ما حسابی گل انداختهبود و زمان به سرعت میگذشت. هنوز بحثها ادامهداشت که جعفر برگشت.
باز هم سلام کرد. نمیدانم چرا وقتی نگاهم به نگاهش گره میخورد، شرمسارش میشدم. سلام کرد و بچهها با بیاعتنایی جواب سلامش را دادند. پرسید: «نمیآی بریم طرف خونه؟» گفتم: «نه، شما برین. من حالا هستم. داریم با بچهها صحبت میکنیم.»
گفت: «از سرِ شب تا حالا صحبت کردین چه نتیجهای گرفتین که از این به بعد بگیرین. اینکه درِ گوش شما بخونن روحانیون نمیذارن رئیسجمهور کار کنه و براش دندهپنج درست میکنن. یکیتون بگه و اون یکی هم تأیید کنه، کاری درست میشه؟»
یکی از بچهها گفت: «آقا علم غیب هم داره و ما نمیدونستیم. شما این چیزها رو از کجا میدونین؟»
گفت: «خب، گیرِ کار همینجاست. شما فکر میکنین که غیر از خودتون کسی نه روزنامه میخونه و نه از جایی خبر داره. مثل بقیه فکرهایی که میکنین. مثل اون فکری که میگه: ’مسجد رفتن و به حرفهای خدا و پیغمبر گوش کردن و اینجور چیزها مال آدمهای آُمل و بیمغزه و روشنفکر کسیه که در برابر اونها باشه. ‘من حرفم با پسرعمومه. اگه اون هم جوابم کنه و بگه که از حرفهام ناراحته دیگه به اون هم حرفی نمیزنم.»
یکی از بچهها گفت: «آخه قربونت برم! این آقا با چه زبونی بگه که نمیخواد حرفهای مزخرفِ شما رو بشنوه؟ شما که از رو نمیرین والا وقتی اون تحویلتون نمیگیره یعنی چی؟» نخواستم که بیشتر از این، بین او و بقیه مشکل پیش بیاید. وارد موضوع شدم و گفتم: «جعفرجان! بیخود خودت رو خسته میکنی. من و تو هیچوقت زبون همدیگه رو نمیفهمیم. پس بهتره که هر کدوم راه خودمون رو بریم.»
دستم را در دستش گرفت و گفت: «پس بذار آخرین حرفم رو بهت بگم، بعد هرطور که تو خواستی رفتار میکنیم. بهت میگن: «ما که با دینِ خدا مخالفتی نداریم اما قرآن و روایاتی که توی کتابها هست، خودمون سواد داریم و میخونیم. اینها برای هیچ مسألهای خودشون رو کارشناس میدونن جز دین. چرا اینها یک آمپول رو به دست رفتگر شهرداری نمیدن که براشون تزریق کنه؟ اما به دین و خدا و پیغمبر میرسن، خودشون میشن کارشناس. ببین عزیزم! توی این تفکر اول روحانیت کنار گذاشتهمیشه و بعدش امام و پیغمبر و بعد خودِ خدا. این روش تازه هم نیست. از وقتی خدا پیغمبرش رو فرستاده این چیزها بوده.»
از هم جدا شدیم و روزبهروز رابطه ما سردتر شد. هر وقت مرا میدید، سلام و احترام میکرد ولی من رغبتی به او نشان نمیدادم. یکی دو سال بعد، او ترکِ تحصیل کرد و به سپاه رفت. رابطه ما باز هم ضعیفتر شد.او شهيد شد. مدتی گذشت و از طرف هنرستان یک ماهی به جبهه رفتیم. در آن یک ماه متوجه حرفها و نصیحتهای او و بیاعتباری روش و کار خودم شدم. درست میگفت. او عاقبت به خیر شد.
بیا تا ببینی زیبایی در چیست!
شب بود که خبر شهادت احمد به ما رسید. لباس مشکی به تن کردیم و با چند نفر از فامیل، به سپاه رفتیم. شور و نشاط در چهره جعفر موج میزد. گفت: «لبخندِ روی لبهای احمد، لبخند رضایته.»
به خاطر تضادی که از گذشته با او داشتم، حرفش را به تمسخر گرفتم. با خودم گفتم: «مُرده، مُرده است. فرقی نمیکنه که زخمی به تن داشتهباشه یا نه. این آدم دست از حرفهای بیاساسش بر نمیداره.»
همه محیط را سیاه و تاریک میدیدم. معنى فوز عظیم شهادت را نمیفهمیدم. فقط دلم میخواست به سبک مردههای معمولی برای احمد گریه کنیم و مراسم بگیریم. (عند ربهم يرزقون) را نمیفهمیدم. همهچیز را تمامشده میدانستم.
احمد و جعفر از کودکی با هم بسیار صمیمی بودند و راهشان را از همان نوجوانی از بقیه بچههای محل جدا کردند. گویا با هم عهدی داشتند. آن همه شادمانی در چهره جعفر را نمیفهمیدم برای چیست. یک روز که در خیابان به هم برخوردیم، گفت: «راهت غلطه، بیا و دست بردار! اگه میخوای بفهمی راه درست کدوم راهه، یک بار هم که شده بيا جبهه. بیا تا ببینی زیباییها در چیست.»
از آن به بعد دیگر مرخصی هم نیامد تا شهید شد. تازه فهمیدم دلیل شادمانی او این بود که داشت نوبت به او میرسید.