نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / غلام رضا خان محمدی / متن / خاطره / خاطره

این خاطره به نقل از هم‌رزم شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

یکی از بچه‌ها در خواب دید که غلامرضا از هفت خان دنیا گذشت!
عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه از پل کرخه آغاز شد. منطقه‌ای صعب‌العبور با شن‌های نرمی که به آنها رمل می‌گفتند. تا آنوقت چنین شن‌های نرمی ندیده بودم. از ماسه‌های کنار دریا هم نرم‌تر بود و راه رفتن در آن بسی دشوار.

غلامرضا جلو بود و من پشت سرش و پشت سر ما چند نفر دیگر از بچه‌های محل حضور داشتند. وقتی اجازه استراحت رسید، من و غلامرضا با دست چاله‌ای کندیم و داخلش خوابیدیم. حدود دو ساعت که گذشت، فرمان حمله صادر شد. با تمام قوا حمله‌ور شدیم. صدای تیر و توپ با صدای الله‌ اكبر بچه‌ها در هم آمیخت.

وقتی تمام مواضع دشمن فتح شد از خاکریز گذشتیم و وارد کانال شدیم. همانجا بود که غلامرضا را گم کردم. از بچه‌ها سراغش را گرفتم اما کسی خبری نداشت. دل توی دلم نبود. به محض اینکه از کانال خارج شدیم، راه افتادم این طرف و آن طرف دنبال غلامرضا که ناگهان کنار خاکریز چشمم به غلامرضا افتاد. از ناحیه شکم به شدت زخمی شده بود و خونریزی شدیدی داشت.

به سرعت به طرفش رفتم. دستم را روی سرش گذاشتم. صدایش کردم و فریاد کشیدم: «غلامرضا! غلامرضا!» غلامرضا جوابی نداد. همان موقع امدادگرها رسیدند. شکمش را بستند و به بیمارستان منتقلش کردند. دوست نداشتم قبول کنم که غلامرضا شهید شده است. بعد از جایگزینی نیرو، به عقب رفتیم. شب را با بچه‌ها در چادر گذراندیم. صبح رضا گفت: «خواب دیده غلامرضا شهید شده است.» می‌گفت: «غلامرضا را دیدم که پشت چادر برای ما دست تکان داده و رفته است.»

نتوانستیم صبر کنیم، صبحانه را نخورده به واحد تعاون رفتیم. حال غلامرضا را جویا شدیم و در جواب شنیدیم: «غلامرضا خان‌محمدی از هفت‌خان دنیا گذشته است.» خبر شهادت غلامرضا را که شنیدیم، بغض گلوی‌مان را گرفت. با بچه‌های محل به طرف معراج شهدا راه افتادیم. خدا خدا می‌کردیم که خبر شهادت غلامرضا صحت نداشته باشد.

در معراج شهدا، پیکری را نشان‌مان دادند، رویش را کنار زدیم. خودش بود؛ غلامرضا! غلامرضا خان‌محمدی همان بچه محل خودمان. چه آرام و مطمئن روی میز معراج شهدا، میانِ پارچه‌ای سپید با گلدوزی خون رنگ و حاشیه‌ای که نوشته بود: «غسل ندارد. التماس دعا!» خوابیده بود.