نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / رسمیه کارزانی / متن / خاطره / شهیده رسمیه کارزانی

خاطره ای از آرزوی خواهرم شهید رسمیه کارزانی

در سال 1361 هميشه با خواهرم و برادر كوچكتر از خودم مي رفتيم با بچه هاي هم سن و سال محله بازي مي كرديم خواهرم از من و برادرم بزرگتر بود. رسمیه چون يكي دو بار با دختر عموهايم كه از او بزرگتر بودند و دانش آموز بودند به مدرسه آنها رفته بود موقعي كه از مدرسه برمی گشت، می رفت سراغ پدرم گريه مي كرد و مي گفت من هم بايد به مدرسه بروم.
تا حدی به پدر اصرار می کرد که او را مجبور به خرید کتاب و کیف مدرسه کرد و هر روز همراه دختر عموهایم به مدرسه می رفت. بعد از چند روز معلم بهش گفته بود که تو هنوز نمی توانی به مدرسه بیایی هنوز سنت کم است برو و یک سال دیگه بیا.

با اصرار خواهرم و صحبت کردن پدر با مدیر مدرسه قبول کردند که خواهرم در کلاس درس حضور یابند با عشق و علاقه فراوان درس می خواند و می نوشت بعد از اینکه از مدرسه بر می گشت برای بچه های همسایه کلاس درس برپا می کرد و به آنها آموزش می داد و شعر یاد می داد و خود را معلّم آنها خطاب کرده بود. به قدری در آموختن جدی و از بچه ها پیش بود که معلم مدرسه بارها برایش جایزه می خرید. همیشه می گفت آرزویم این است که معلم شوم و به بچه ها درس یاد بدهم.
بالاخره در سن 9 سالگی که کلاس سوم ابتدایی بود در بمباران هوایی مناطق مسکونی به درجه رفیع شهادت نایل آمد و به آرزوی بهتر از آموختن و یاد دادن رسید.