نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / علی رضا خان محمدی / متن / خاطره / خاطرات

این خاطره به نقل از دوست شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

قند ندارین که دارین حرف‌های تلخ می‌زنین!

سینی چای را جلوی من نگه داشت. گفتم: «با این مسئله‌ای که پیش آمده باز هم می‌ری جبهه؟» علیرضا گفت: «یک استکان بردارین تا بگم.» استکان چای را برداشتم و گفتم: «البته من که می‌دونم جوابت چیه!» گفت: «آره برمی‌گردم. مگه جنگ تموم شده که برنگردم؟!» 

یکی از اقوام علیرضا که بالای اتاق به پشتی تکیه داده بود، گفت: «داداشت شهید شده بس نیست؟» بعد استکان چایش را در نعلبکی گذاشت و زیر لب گفت: «قند هم که نیست.»

علیرضا گفت: «‌برادرم وظیفه خودش رو انجام داده.» آهسته گفتم: «علیرضا! مثل این که اون فامیلتون قند نداره.» علیرضا قندان را پیش او برد. مرد که همچنان زیر لب حرف می‌زد، بلندتر گفت: «علیرضا! پدر و مادرت پیر شدن، تو حقت رو ادا کردی. بسه!»

علیرضا گفت: «فقط شما نیستین؛ فامیل‌های دیگرمون هم تو گوشم می‌خونن که نرم جبهه.» مرد با عصبانیت گفت: «فامیل‌های دیگرتون هم راست می‌گن. بری جبهه که چی؟! چند روز دیگه تیکه پاره‌ات رو برامون بیارن!» 

علیرضا قندان را جلوی او گرفت و گفت: «بفرمایین! پس قند نداشتین که حرف‌های تلخ می‌زدین!» مرد همچنان که خنده اش گرفته بود قند را گرفت و گفت: «از دست تو با این زبونت، علیرضاجان! به خدا دوری تو برای همه فامیل سخته.»