امیر سپهبد علی صیاد شیرازی/
نوید شاهد: در هنگام پيروزي انقلاب اسلامي ايران ، من در بازداشت بودم . درست در آستانه ی پيروزي انقلاب دستگير شدم . آن روزها در دانشکده توپخانه ی پادگان اصفهان تدريس مي کردم . چون مدتي در آمريکا بودم و دوره هاي مختلفي براي تخصص ديده بودم ، در خارج از پادگان هم زبان انگليسي تدريس مي کردم .
ر هنگام پيروزي انقلاب اسلامي ايران ، من در بازداشت بودم . درست در آستانه ی پيروزي انقلاب دستگير شدم . آن روزها در دانشکده توپخانه ی پادگان اصفهان تدريس مي کردم . چون مدتي در آمريکا بودم و دوره هاي مختلفي براي تخصص ديده بودم ، در خارج از پادگان هم زبان انگليسي تدريس مي کردم .

در آن اوضاع و احوال ارتش طاغوت، کارهايي مثل خواندن نماز يا گرفتن روزه ، زود به چشم فرماندهان مي آمد و به آن حساسيت نشان مي دادند . براي همين ، من هم که داراي روحيه مذهبي بودم ، هميشه در نظر آنان يک نيروي مشکوک محسوب مي شدم . البته در آن ايام ارتباط تنگاتنگي با نيروهاي انقلابي داشتم ولي چون فرماندهان مدرکي عليه من نداشتند نمي توانستند کاري بکنند ولي هر لحظه منتظر بهانه اي بودند.

من در تهران و اصفهان با نيروهاي انقلابي ارتش مانند شهيد يوسف کلاهدوز و شهيد اقارب پرست در ارتباط بودم و آنان نيز با افرادي مانند شهيد دکتر حسن آيت ارتباط داشتند و از همين طريق با بيت حضرت امام در خارج از کشور در تماس بوديم .

هدف ما اين بود که انقلاب را به داخل ارتش بکشانيم و پرسنل ارتش را از ادامه ی مسير انحرافي شان بازداريم . براي همين با افرادي که تشخيص مي داديم مؤمن هستند و از جرأت و جربزه ی کافي برخوردارند و از همه مهمتر داراي روحيه ی انقلابي هستند ، جلساتي تشکيل مي داديم و آنان را به تشکيلات خودمان وصل مي کرديم . در آن جلسات اعلاميه هاي حضرت امام و مواضع انقلابي ايشان را شرح مي داديم و سعي مي کرديم در آناني که روحيه انقلابي ندارند ، زمينه اين کار را ايجاد کنيم .

با اوج گرفتن انقلاب، فعاليت من هم اوج گرفت . حالا ديگر برنامه هاي بيرونم مانند آموزش زبان تعطيل شده بود  و بيشتر وقت و توان خودم را صرف پادگان مي کردم تا اين که اتفاقي افتاد و آنان براي دستگيري ام بهانه اي يافتند :

نوجواناني براي آموزش دوره ی گروهباني آمده بودند . آنان چون از ميان مردم به آموزشگاههاي نظامي راه يافته بودند ، هماهنگ و همگام با ملت هر روز شعارهاي جديدي فرا مي گرفتند و معمولاً در آسايشگاه آن را فرياد مي زدند . شبکه ی ضد اطلاعات براي پيدا کردن ريشه ی اين قضيه تلاش گسترده اي انجام داد و سرانجام يک شب دژبان هاي آموزشگاه به آسايشگاه آنان ريختند و با باتوم برقي به جان نوجوانان افتادند و آنان را به شدت زدند و وقتي از اين اتفاق خبردار شدم و به آسايشگاه آنان رفتم . روحيه تندي پيدا کرده بودند و هر آن منتظر جرقه اي بودند تا خشم خود را بيرون بريزند . ملاحظه کسي را نمي کردند و به همه فرماندهان ارتش و نظام طاغوت بد و بيراه مي گفتند وقتي به آنان گفتم من از شما حمايت مي کنم و فردا نسبت به اين کار دژبان ها اعتراض خواهم کرد ، شور و شوق آنان بيشتر شد .

فرداي آن روز افسر نگهبان پادگان بودم . يک سال يا دو سال بيشتر نمانده بود تا سرگرد شوم . آن روز خيلي ناراحت بودم . هر آن منتظر جرقه اي بودم تا منفجر شوم . سرتيپ (ش)  معاون پادگان وارد شد . از پنجره ی اتاق نگهباني نگاه کردم . ديدم به طرف من مي آيد . رسم پادگان اين بود که با آمدن فرماندهان و رده هاي بالاتر، افسر نگهبان از اتاق بيرون مي رفت و سلام نظامي و گزارش مي داد .

سرتيپ که به اتاق من نزديک تر شد ، با بي رغبتي نگاه به او انداختم . حال و حوصله بيرون رفتن و احترام نظامي به جا آوردن نداشتم . او همين طور جلو پنجره قدم مي زد و منتظر بود تا بيرون بروم . هرچه منتظر ماند ، بيرون نرفتم !

با عصبانيت صدايم کرد . رفتم بيرون و بدون اين که احترامي بگذارم جلويش ايستادم در حالي که به شدت سرخ شده بود گفت : چرا بيرون نمي آيي ؟ يک مراسمي ، احترامي .

گفتم : چه مراسمي ؟ چه احترامي ؟

با خشونت گفت : گزارش نگهبانيت را بده .

گفتم : هيچ گزارشي ندارم به شما بدهم .

خودم را زده بودم به حالي که يعني نمي خواهم جوابت را بدهم و برو ! اصلاًتحملش را نداشتم . گفت : اين چه طرز صحبت کردن با مافوق است ؟ اگر گزارش مثبت نداري ، گزارش منفي بده .

گفتم : وقتي آدم گزارش مثبت ندارد ، يعني منفي است ديگه .

لحن پاسخ دادن و حاضر جوابي ام براي او خيلي گران بود و همه ی اينها از تأثير اوضاع و احوال آسايشگاه نوجوانان بود . گفت : اگر تو گزارش نداري ، حالا نوبت من است که از تو بازخواست کنم . چه خبر است ؟ چرا اين طور برخورد مي کني ؟

گفتم : شما طبق چه قانون و مقرراتي دستور داده ايد با باتوم برقي يک مشت نوجوان پانزده ، شانزده ساله را زير باد کتک بگيرند ؟ مگر چه کار کرده بودند ؟

با اين حرف ، برافروخته شد و گفت : نفهميدم ، چي شد ؟ تو داري من را بازخواست مي کني ؟

گفتم : چه اشکالي دارد ؟ من و شما چه فرقي داريم ؟ بنده از شما جوان ترم و فردا بايد جاي شما را بگيرم . از حالا بايد بدانم شما چه تفکري داريد و روي چه اصولي اين کارهاي اشتباه را انجام مي دهيد.

طاقتش تمام شد . گفت : برو دفتر تا بهت بگويم که بايد چه کار کني !

شب قبل اتفاق ديگري هم افتاده بود و امشب قراري داشتم . ماجرا از اين قرار بود :

حدود ساعت 9 در اتاق نگهباني بودم که سر و صدايي را از بيرون شنيدم . دقت که کردم ، متوجه شدم صدا از ميدان شامگاه است . رفتم آنجا . ديدم يکي از گروهان ها مشغول تمرين جاويد شاه است . خوب که دقت کردم سروان (خ) فرمانده دژبان را شناختم . او هم دوره اي من در دانشکده ی افسري بود . او مسئول بود تا نيروهايي را که در تظاهرات شرکت مي کردند شناسايي و دستگير کند .

چند روز قبل از آن پيش من آمده و گفته بود :

تو که با روحانيون بيرون از پادگان رفت و آمد داري و آشنا هستي ، بگو يک خرده ملاحظه من را بکنند. در يکي از مساجد اسم من را خوانده اند و گفته اند که بايد حسابش را برسيم .

گفتم : سفارشت را مي کنم ، اما تو هم بايد از اين به بعد حواست جمع باشد ديگر از اين کارها نکني .

با اين که قول داده بود ولي دو ، سه روز از آن قول و قرار نگذشته ، داشت چنين مي کرد .

نزديک شدم . ديدم واحد را دور خودش جمع کرده است . با فرياد گفت : يک بار ديگر تمرين را تکرار مي کنيم . پنج بار با صداي بلند بگوييد : جاويد شاه !

صداي سربازان تمام شد اما يکي از آنها ول کن نبود و آن قدر عربده کشيد و جاويد شاه گفت که از خود بي خود شد و به زمين افتاد ! سروان (خ) هم به سرگروهبان دستور داد که به او پنجاه تومان پاداش بدهد .

نيروها را که آزاد گذاشت تا به آسايشگاه بروند ، جلويش را گرفتم و گفتم : سروان ، تو خيلي احمقي . به من مي گويي سفارشت را به مردم انقلابي بکنم ، آن وقت سربازهايت را بر مي داري و مي آوري اينجا تمرين جاويد شاه مي کنيد ؟

مستأصل و درمانده گفت : چه کار کنم ؟ صبح ايراد گرفته اند که چرا در صبحگاه فرياد جاويد شاه ضعيف است . گفتم بياوريمشان تمرين کنند تا قوي تر شوند .

پرسيدم : حالا چرا به اين يارو پنجاه تومان پاداش دادي ؟

لبخندي زد و گفت : او هم مثل من خر شد و ديدم جلو همه بي هوش شد و غش کرد ، گفتم يک چيزي بهش داده باشم !

آدرس خانه اش را گرفتم و قرار گذاشتم شب بعد به خانه اش بروم . قصدم اين بود که روي او کار کنم . چون آدم ساده اي بود ، فکر کردم فريب خورده است و مي توان آگاهش کرد . شب آن روزي که با سرتيپ (ش) بحثمان شده بود به خانه سروان (خ) رفتم . در خانه او سعي کردم فضاي معنوي ايجاد کنم تا زمينه را براي حرف هاي اصلي آماده کنم . حرفم را با آياتي از قرآن شروع کردم و به تفسير و ترجمه ی آيات پرداختم . بحث سر اين بود که انسان چگونه بايد تسليم خدا شود و بر مبناي اين تسليم عمل صالح انجام بدهد و اجرش را هم از خدا بخواهد .

ساعتي گذشت . متوجه شدم که حالت او جور ديگري است . ظاهراً داشت به حرف هايم گوش مي داد ، ولي چشمانش را به زمين دوخته بود و سعي مي کرد از نگاه من دوري کند . در حال و هواي ديگري بود .

پرسيدم : مثل اين که تو حال خودت نيستي ، چيزي شده ؟

گفت : حقيقتش حالم زياد خوش نيست ، يعني روحيه ام بداست . نمي خواستم بگويم ، از صبح حکم بازداشت تو را به من داده اند و من مانده ام چه کار کنم .

موضوع برايم جالب بود ولي باعث ترس و هراسم نشد . گفتم : اين که مسأله اي نيست ، همان اول مي گفتي . هيچ عيبي ندارد . هر وظيفه اي که به گردنت گذاشته اند ، انجام بده .

گفت : نه ، شما الان به عنوان مهمان به خانه من آمده ايد . من چنين کاري انجام نمي دهم . فقط خواهش مي کنم فردا صبح که مي آيم سراغت مقاومت نکن و همراه من بيا براي بازداشت .

با لبخند گفتم : باشد ، مقاومت نمي کنم . اما حالا که تو حرف دلت را زدي ، بگذار من هم بقيه حرفهايم را بزنم !

صبح ، وقتي در اتاق خودم بودم ، دژباني وارد شد و با نشان دادن حکم بازداشت گفت : شما به جرم تحريک دانشجويان بازداشت هستيد .

به ساختمان دژباني رفتم . سروان در حالي که شرمنده بود ، گفت : تا روشن شدن تکليف ، مي توانم تو را به بازداشتگاه بفرستم يا در جاي ديگري بازداشت کنم ، خودت چه نظري داري ؟

گفتم : اين روزها بازداشتگاه خيلي شلوغ است . اگر ممکن است ، در دفتر خودت بازداشت بمانم ؟

به هر دليل قبول کرد و در دفتر خودش جايي برايم مشخص کرد و سربازي را هم به عنوان نگهبان جلو در گماشت . برنامه خودش را هم طوري تنظيم کرده بود که ظهرها هنگام اذان پيشم مي آمد و با هم نماز مي خوانديم . به نظر من ، قصدش اين بود که کمي من را ملايم تر کند تا سفارش و شفاعتش را پيش مردم بکنم .

در شب 22 بهمن 57 روز سوم بازداشتم ، در دفتر دژباني بودم که از راديو صداي انقلاب را شنيدم . اصلاً فکرش را نمي کردم که انقلاب اين همه سرعت بگيرد و اين قدر به پيروزي نزديک باشد . تصميم گرفتم بپرم اسلحه نگهبان را بگيرم و فرار کنم .

وقتي فکر کردم ديديم کارم صحيح نيست . اولاً سروان به من اعتماد کرده بود و اگر اين کار را مي کردم ، در روحيه اش تأثير منفي مي گذاشت . ثانياً با اين اسلحه مي افتادم تو شهر ، بگويم چه شده ؟

در شب 22 بهمن تا صبح در تب و تاب پيروزي انقلاب و در انتظار طلوع آفتاب بيدار نشستم . اشتياقي آتشين سراپايم را فرا گرفته بود . از پنجره اتاق پادگان را نگاه مي کردم . احساس مي کردم طلوع آفتاب آن روز با روزهاي ديگر تفاوت زيادي دارد . همه جا از نور خورشيد روشن شده بود .

صبح ، تعدادي از افسران و درجه داران به طرف اتاق من آمدند . آنها با عزت و احترام من را از آنجا بيرون آوردند . اوضاع پادگان کاملاً فرق کرده بود . نظمي که تا ديشب حاکم بود به هم خورده و سربازها بيرون ريخته بودند و تظاهرات مي کردند .

اولين چيزي که به ذهن من رسيد ، اين بود که از به هم ريختن و قلع و قمع پادگان جلوگيري کنم . اکنون که انقلاب به پيروزي رسيده بود ، بايد پادگان را براي خدمت به آن حفظ مي کرديم . نبايد مي گذاشتيم اموال آن چپاول شود . دو گروه بزرگ توپخانه با تمام سلاح و مهمات مربوط در پادگان بود . با اين که با مواضع و اهداف گروهک هايي که بعدها عليه مردم اسلحه به دست گرفتند آشنا نبودم ولي همه ی ترسم اين بود که حفاظت پادگان به هم بريزد و اسلحه به دست افراد ناشايست بيفتد .

همه ی نظاميان من را به اسم مي شناختند و روي آنان نفوذ داشتم . پس با همکاري آنان حفاظت پادگان را تشکيل دادم . سپس با دفتر آيت الله طاهري و مرحوم آيت الله خادمي ارتباط برقرار کردم تا مسير تظاهرات مردم را به استاديوم هدايت کنيم و به پادگان آسيبي نرسد .

آيت الله خادمي را آورديم در ميدان فوتبال پادگان و براي مردم و نظاميان سخنراني کرد . از همان لحظه به عنوان مسئول پادگان معرفي شدم . يکي از مشکلات ما اين بود که در آشفتگي روزهاي اول انقلاب سربازان از پادگان فرار کرده بودند و پادگان خالي شده بود . به طوري که در شب اول نيرويي براي نگهباني در داخل پادگان وجود نداشت . به پرسنل اعلام کردم هر کس حاضر است براي حفاظت از پادگان نگهباني بدهد ، بيايد خودش را معرفي کند .

براي اولين بار مي ديدم که در ارتش، درجه اصلاً مطرح نيست . آن شب عده اي براي نگهباني آمدند که در ميانشان سرهنگ بود ، سرگرد بود و خیلی ها که از من ارشدتر بودند . همه آمده بودند زير فرمان من براي حفاظت از پادگان .

در همان روزها با برادر رحيم صفوي و شهيد خليفه سلطاني آشنا شدم و براي حفاظت از پادگان درخواست نيرو کردم . توسط آنان گروهي از جوانان انقلابي شهر را به خدمت گرفتم .

به لطف خدا در آن اوضاع و احوال نگذاشتيم حتي يک فشنگ هم از پادگان کم شود بلکه تمام سلاح و مهمات دست نخورده مانده تا در خدمت انقلاب اسلامي باشد .


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده