امیر سپهبد علی صیاد شیرازی/
يکشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۵۶
نوید شاهد: آمديم به طرف سقز. در ديواندره، مسأله ی زيادي نداشتيم؛ چون منطقه، تقريباً صاف و تپه ماهوري است. چند جايش خطرناک است که آن‌هم قابل کنترل است. از طرف لشکر 16 زرهي، تا سقز راه باز شده بود.
آمديم به طرف سقز. در ديواندره، مسأله ی زيادي نداشتيم؛ چون منطقه، تقريباً صاف و تپه ماهوري است. چند جايش خطرناک است که آن‌هم قابل کنترل است. از طرف لشکر 16 زرهي، تا سقز راه باز شده بود.

رسيديم به سقز. مسأله ی شهر خيلي زود حل شد. شايد 24 ساعت هم طول نکشيد. اين از کارهايي بود که در انجام آن سستي کرده بودند. سريع آمديم و عمليات انجام شد. شهر در کنترل برادران درآمد و گفتيم برويم به طرف بانه.

براي رفتن به بانه، جاده‌اش مهم بود. جاده تا آنجا حدود پنجاه کيلومتر طول داشت. پادگان و شهربانه از همه‌جا وضعش خرابتر بود. به دليل اينکه پادگان زيرپاي ارتفاع آربابا است.

در طرف غربش هم يالي است که کاملاً به پادگان مسلط است. همه ی آنها در دست ضدانقلاب بود. اصلاً براي ورود به پادگان بانه جاده اي درست نکرده بودند و بايد از داخل شهر رد مي‌شديم. شهر هم در دست ضدانقلاب بود.

ديدم متأسفانه خيلي‌ها براي عمليات ترسيده‌اند. دو ،سه روز قبلش، نيروهاي مخصوص، عمليات انجام داده بودند. ديدم روحيه‌ها پايين است. اصلاً ما را مسخره مي‌کردند. مي‌گفتند:

ما رفتيم و نشد، مگر شما چه مي‌خواهيد بکنيد؟

هرچه صحبت کرديم، ديدم تأثير زيادي ندارد. ديدم يک تيپ از لشکر 16 زرهي آنجاست. البته فرمانده ی لشکر بعدها اعدام شد. سرهنگ معدوم(پ). خيلي جاه‌طلب بود. آمد و پرسيد: چکار مي‌کنيد؟

با او صحبت کردم و گفتم: ما به همان ترتيب که در گردنه ی صلوات‌آباد عمل کرديم، با همين لشکر 16 عمل شد، اينجا هم روي گردنه ی خان عمل مي‌کنيم. ما گردنه را پاکسازي مي‌کنيم و شما برويد.

از نيروي زمينی صدنفر نيروي هوابرد آمد؛ به فرماندهي سروان دزفوليان. اينها را تحويل گرفتيم. نيروي توي دستمان فقط همين‌ها بودند. البته بيست نفري هم از برادران سپاه هميشه با من بودند.

آمديم طرح عمليات را برايشان کشيديم و گفتم: از اينجا مي‌رويد به طرف تمونه، بعدش مي‌رسد به ميرآباد که وسط راه است. و بعد گردنه ی خان. مشکل ما عبور از گردنه ی خان است. ولي قبل از گردنه ی خان آماده باشيد. ما هلي‌برن مي‌شويم و آنجا را پاکسازي مي‌کنيم، شما بياييد عبور کنيد.

سؤال شد: اگر به شب خورديم، چکار کنيم؟

گفتم: هرجا که رسيديم، دفاع دورتادور و تأمين برقرار مي‌کنيم و کار را تا صبح عقب مي‌اندازيم. شب، عمليات نداريم.

ستون حرکت کرد. فرماندهي ستون با سرتيپ دو فرداد بود. تا نزديک گردنه ی خان، هيچ مسأله‌اي پيش نيامد. نيروها را هلي‌برن کرديم. شهيد کشوري بود و شهيد شيرودي. ما را پشتيباني هليکوپتري مي‌دادند. ما را پياده کردند و از بالاي ارتفاع شروع به پاکسازي کرديم.

ساعت 5/4 يا 5 بعدازظهر بود. ستون در داخل تنگه در فاصله ی چهار،پنج کيلومتري منتظر بود تا مسؤول عمليات در گردنه که بنده بودم، بعدازاينکه پاکسازي شد، اطلاع بدهم ،حرکت کنند. فاصله‌اي که هلي‌برن کرديم تا داخل گردنه، طولاني بود. بالاي ارتفاع، بعضي جاها برف بود و در نتيجه زمان مي‌گرفت تا بخواهيم به طرف گردنه بياييم. مجبور هم بوديم که دو شاخه شويم. يک شاخه به طرف مدخل ورودي و شرقي گردنه و شاخه ی ديگر به طرف مدخل خروجي بروند؛ روي تونلي که الان از آن استفاده مي‌شود.

عمليات طول کشيد. درگيريهايي صورت گرفت، بدون اينکه تلفاتي بر ما وارد شود. کساني که در آنجا بودند، پابه‌فرار گذاشتند. چون هلي‌برن سنگين ما و قدرت‌نمايي خوب هوانيروز را که شهيد شيرودي و شهيد کشوري، عمليات را مستقيماً پشتيباني مي‌کردند ديده بودند. حتي قبل از هلي‌برن، شهيد کشوري با هليکوپتر کبري روي نقطه‌اي که بايد پياده مي‌شديم، نشست، براي اينکه ثابت کند در آنجا کسي نيست و ما مي‌توانيم پياده شويم.

من تا به مدخل گردنه رسيدم، احساس کردم که ستون دارد در داخل محور پيش مي‌آيد؛ در حالي‌که چنين برنامه‌اي نبود که ستون حرکت کند. بلافاصله با فرماندهي ستون تماس گرفتم و با ناراحتي پرسيدم: چرا بدون اينکه اطلاع بدهم، حرکت کرديد؟

جواب دادند که به ما گفته‌اند. معلوم بود که مسؤوليت و مأموريت لوث شده و بعضي‌ها مطلب را ساده گرفته‌اند و خودبه‌خود ستون به طرف گردنه حرکت کرده. اگر در آن لحظه مي‌خواستم بگويم، مي‌گفتم حرکت نکنيد چون شب شده و قرار بود هرکجا که شب شد، همان‌جا دفاع دورتادور برقرار کنيم و بمانيم. اينها از گردنه هم رد شده بودند. فکر کرده بودند که چون در فاصله ی ده ،پانزده کيلومتري بانه هستيم، ديگر مسأله‌اي نيست.

ستون، ستون زرهي بود. نفربر داشت، تانک داشت، تانک اسکورپين، تانک چيفتن و خودروهاي سبک و سنگين. يک تيپ زرهي سنگين بود.

يکي از صحنه‌هاي دردناک که يادم مي‌آيد، همين‌جا است. هوا تاريک شد. ساعت هفت هشت شب بود. داد و فرياد يک عده را داخل بيسيم‌ها شنيدم که مي‌گفتند: ما گرفتار شديم، کمين خورديم و  فهميدم که اينها عبور کرده‌اند که من نمي‌دانستم حتي عبور کرده‌اند و در نتيجه کمين خوره‌اند. و چه کمين بدي.

با يکي از رزمندگان بسيار خوب ارتشي که توي سپاه کار مي‌کرد، به نام مصطفوي تا صبح پشتيباني آتش کرديم؛ از ستوني که درهم شکسته بود.

تا صبح وضع بدي داشتيم. هيچ‌کاري نمي‌توانستيم بکنيم. صبح، شهيد شيرودي و شهيد کشوري آمدند و روي ستون رفتند که ببينند چه خبر است. رفتند و ديدند که بعد از گردنه، تا نگاهشان کار مي‌کند، دود مي‌بينند و آتش‌سوزي. ستون از هم پاشيده بود.

شهيد کشوري توي بيسيم مرا صدا کرد. پرسيدم: چه مي‌بينيد؟

با حالت دلسوختگي گفت: متأسفم. چيزي نمي‌توانم بگويم.

اين دو که خداوند با بزرگان بهشت محشورشان کند، بدون اينکه ديگر از زمين استفاده کنند، افتادند به جان ضدانقلاب، نگاه کردم. از روي گردنه، داخل شيارهايي که خطرناک بود، جنگل‌زار بود و راحت با يک تفنگ مي‌شد خلبان را زد، دنبال ضدانقلاب مي‌رفتند. چنين حالتي داشتند. خيلي ناراحت بودند و تا عصر همين کار را کردند.

تا آن موقع نمي‌دانستيم چه شده و موضوع چيست. اولين اقدام، اظهار ناراحتي و فرياد بر سر فرمانده ی لشکر بود. فرمانده ی تيپ را ول کردم و افتادم به جان فرمانده ی لشکر که سرهنگ معدوم(پ) بود. سرش داد زدم که چرا اين‌کار را کردي و مگر با تو قرار نگذاشتم اين کارها نشود. چشمهايم را خون گرفته بود. گفت: هرچه بگوييد گوش مي‌کنم. الان بگوييد چکار کنم؟

کلاه آهني هم بر سر گذاشته بود. گفتم: از اين لحظه دقت کن.

در آنجا حالتي داشتم که درجه و اينها نمي‌فهميدم، حيثيت و آبرو مطرح بود. گفتم: توجه کن، بدون اينکه به شما اطلاع بدهم، حق نداري کاري بکني.

آمد شروع کرد به صحبت. گفتم: فعلاً تا عصر پاکسازي کنيم.

ستون راه جاده را بسته بود. ماشينها در جاده ولو بودند. بعضي‌هاشان پر از مهمات بودند. بايد آنها را دوباره برمي‌گردانديم توي ستون و سازمان مي‌داديم.

بيست نفر از بچه‌هاي ارتش و سپاه را دستچين کردم. خودم هم رفتم توي ستون. راننده هم نداشتيم. خودمان کاميونها را که پر از مهمات و آرپي‌جي بود، آورديم به داخل ستون.

در حين پاکسازي، يک نفر از توي درختها آمد پايين. به طرفش نشانه رفتم. گفت: نزنيد. من پاسدار هستم.

پرسيدم: کجا بودي؟

گريه کرد و حالت محزوني داشت. گفت: از دستشان در رفتم. مرا اسير کرده بودند ولي از دستشان دررفتم.

شايد بيست تا شهيد داشتيم که هفت، هشت تا از آنها بچه‌هاي سپاه بودند. گفت: مرا برده بودند و مي‌خواستند اعدام کنند. پاسدارها را اعدام مي‌کردند. مرا يک‌جايي نگه داشتند و منتظر دستور بودند تا اعدام کنند. به من گفتند در يک صورت اعدامت نمي‌کنيم و آن هم در صورتي است که روي عکس امام (معذرت مي‌خواهم) ادرار کني. ميان اين صحبتها بوديم که يکي آمد. توي آلاچيق بوديم. ديدم پشتش به من است. کس ديگري نبود. يک کارد هم به کمرش بود. سريع کارد را در آوردم و زدم به سينه و گردنش. او را از پادرآوردم و ديگر به پشتم نگاه نکردم. همين‌طور دويدم تا به اينجا رسيدم. اصلاً به عقب نگاه نکردم که ببينم چه خبر است.

حرف آنها برايش گران تمام شده بود. ناراحت شده و گفته بود ما تمام زندگيمان را در راه امام گذاشته‌ايم و اين کار را نخواهم کرد. بعد هم شروع کرده بودند به شکنجه دادنش. حتي شن و برگ، به سبک ساواکيها، به خوردش داده بودند که دلش درد بگيرد.

صحنه ی ديگري که تأثرآور بود، صحنه ی شهادت سرهنگ معصومي بود. شهادت اين سرهنگ دلم را شکست. روز قبلش نماز ظهر و عصر را با هم خوانديم. قبل از اينکه هلي‌برن کنم، مي‌ناليد و مي‌گفت: مرا در ليست تصفيه قرار داده‌اند و مي‌خواهند تصفيه کنند، مگر چه کرده‌ام؟ مگر معتقد به اسلام نيستم؟

اميدواري دادم که نگران نباشد و در عمليات هرچه مي‌تواند فداکاري کند، اگر زنده ماندم، بعد از عمليات کار او را درست مي‌کنم.

مرا از قبل مي‌شناخت. اگر بدانيد با چه اخلاصي کار کرده بود. فرمانده ی گردان توپخانه بود. به خاطر اينکه زودتر بتواند توپهايش را بياورد، خودش راه افتاده بود تا محل توپهايش را شناسايي کند و وقت گرفته نشود. چون خيلي سفارش کرده بودم که نياز به آتش داريم و رد که شديم، بايد توپخانه مستقر شود. آمده بود شناسايي کند که او را با آرپي‌جي زده بودند. نصف بدنش رفته بود.

حادثه ی تلخ ديگر، جنازه ی اسکورپين‌هاي گردان سواره زرهي اردبيل از لشکر 16 زرهي بود. اصل مأموريت اسکورپين‌ها در گردان‌هاي سواره ی زرهي، شناسايي‌هاي سريع و رزمهاي سبک است. سرعت عمل زيادي دارند. چهارده تا از آنها را اين گردان داشت. از چهارده تا، هفت ،هشت تا را با آرپي‌جي منهدم کرده بودند. بقيه ی آنها را با رانندگي پرسنل گردان به غنيمت برده و در روستاها مخفي کرده بودند. اين هم براي ما نگران‌کننده بود.

آخرين موضوع نگران‌کننده، عمليات ضدانقلاب بود.

ضدانقلاب ديده بود آنقدر ستون بي‌دروپيکر و ول است که شايد مثلاً بيست نفر حمله کرده بودند. بقيه اهالي روستاها بودند. زن و مرد، بدون اسلحه، با دادوهوار و جيغ حمله کرده و بعد خودشان را مسلح کرده بودند. اسلحه‌ها را از خود افراد ستون گرفته بودند. حدود 150 نفر را به اسارت بردند و پانزده، شانزده نفر شهيد شده بودند.

ستون را جمع و جور کرديم و سازمان داديم. خودم جلو رفتم؛ من و مصطفوي. او را روي يک نفربر، پشت تيربار گذاشتم. گفتم: تو جلو مي‌روي.

من هم نفربر پشت سرش بودم. فرمانده ی لشکر را هم گذاشته بودم بغل دستم که همان‌جا دستورات را منتقل کند. دستورات را از طرف او ابلاغ مي‌کردم.

ستون را جمع و جور کرديم و به طرف بانه راه افتاديم. يک گروهان تانک را هم گذاشتيم جلو. گفتم از سقز يک گروهان تانک آمد که پنج تا تانک چيفتن بود. با فرمانده ی گروهان صحبت کردم و آنها را جلوي ستون قرار دادم تا زرهي داشته باشيم و اگر کمين خورديم، خودبه‌خود بتوانيم يک دفاع داشته باشيم.

بين گردنه ی خان و بانه، يک نقطه ديگر گردنه مانند هست. سه ،چهار کيلومتر مانده به بانه. چون احتمال مي‌داديم ممکن است جلوي ما را بگيرند، يک هلي‌برن هم آنجا داديم. خودم رفتم بالا و وقتي پاکسازي کرديم، گفتم ستون بيايد. ستون آمد. نزديک عصر بود. معمولاً هوا که تاريک مي‌شد، وضع خراب مي‌شد. نگران‌کننده بود که نمي‌شود ديگر کار کرد.

به مدخل بانه نزديک شده بوديم. وضعيت رسيدن جاده به داخل شهر نگران‌کننده بود. جاده‌اي که از سقز مي‌آيد و ما رويش بوديم، درست از کنار رودخانه و تپه‌اي که داخل شهر است، رد مي‌شود. تپه به اين جاده مسلط است. بعد هم پيچ و خم و فلکه‌هاي عجيب و غريبي که همه‌جاي آن براي کمين مناسب است و خيلي راحت مي‌توانستند از توي خانه‌ها ستون را منهدم کنند.

رسيديم به نزديک بانه. گفتيم بهترين راه اين است که ارتباط‌مان را با پادگان برقرار کنيم تا از آن‌طرف آنها هم کمک و راهنمايي کنند. من تا آن موقع به بانه نرفته بودم؛ اينکه چطور برويم و با آنها الحاق بکنيم. فکر مي‌کرديم که زود مي‌توانيم کار را تمام کنيم.

گروهان تانک کند جلو مي‌رفت. معني‌اش اين بود که باز به شب برمي‌خوريم. مجبور شدم به جاي فرمانده ی گروهان تانک هم کار کنم. فرمانده ی گروهان مضطرب بود. توي اين برنامه‌ها نبود و نگران بود. معمولاً جنگ تانک با ضدانقلاب هم سخت است. نفر بايد بجنگد. اين بود که کلاه گوشي را از دستش گرفتم و تانک را هدايت کردم.

به طرفي که بايد، رفتيم. به پادگان گفتم براي اينکه مسير را مشخص کنيد، گلوله ی دودزا بيندازيد. ضدانقلاب هم اين را فهميد. آنها هم جاي ديگري دودزا مي‌انداختند. تشخيص دادم که اصلاً نبايد به طرف پادگان برويم. رفتيم به طرف شمال شهر بانه. منطقه‌اي به نام فرودگاه نظامي است که الان بچه‌هاي سپاه در آنجا تأسيساتي براي واحدهايشان درست کرده‌اند. رفتيم آنجا و تيپ را دفاع دور تا دور داديم. خيالمان که راحت شد تيپ رسيده بغل بانه و مستقر شده، به فرمانده ی تيپ گفتم: تيپ در کنترل‌تان باشد.

به فرمانده ی لشکر هم گفتم: اينجا باشيد، من مي‌روم به طرف پادگان. يک تانک را آمده کردم. رفتم به طرف پادگان. ديدم که پادگان اصلاً جاده ندارد. جاده‌اش از توي شهر مي‌رود. ميان‌بر زديم به طرف رودخانه شمال‌غرب شهر که پادگان ديده شد. با تانک رفتيم به طرف پادگان و از سيم‌خاردار رد شديم.

افراد ريختند روي سرمان. خيلي خوشحال شدند. 44 روز بود که در محاصره بودند. جنازه‌ها افتاده بود روي زمين. چهل، پنجاه تا جنازه بود که داخل نايلون کرده بودند و بوي تعفن سراسر پادگان را گرفته بود. همه ريشهاي بلند داشتند. خيلي ناراحت بودند. معلوم بود که مدتهاست به خودشان نرسيده‌اند. تردد در داخل پادگان با اسکورپين انجام مي‌شد؛ به خاطر اينکه مي‌زدند. ضدانقلاب محاصره را تنگ کرده بود.

گفتند: يک بيسيم از طرف تيمسار فلاحي آمده که اگر صياد رسيد، همان روز ارتفاع آربابا را آزاد کند.

شايد بيشتر از نيم ساعت به غروب آفتاب نمانده بود. سريع به هوانيروز گفتم دوتا هليکوپتر 214 بياورد. حدود شانزده نفر را سازمان داديم تا حمله کنيم. اين شانزده نفر از بچه‌هاي دستچين شده بودند.

هميشه روش هلي‌برن اين بود که با اولين هليکوپتر، خود من مي‌نشستم تا کنترل منطقه به دستم بيايد و خيالم راحت شود. يا اگر اتفاقي افتاد، بهتر بتوانم از بچه‌هاي ديگر دفاع کنم.

در اينجا اشتباه شد و ما روي هوا بوديم که هليکوپتر دوم نشست. ضدانقلاب که در آنجا مستقر بود، چيزي نگفت تا هليکوپتر نيروها را تخليه کند. آمديم بنشينيم که ديدم زير هليکوپتر تق‌تق صدا مي‌کند. صداي برخورد گلوله بود.

هليکوپتر از فاصله ی نزديک هدف قرار گرفته بود، به طوري‌که گلوله ی کاليبر به ران پاي بغل‌دستي من خورد. همان شب هم شهيد شد. خلبان گفت: نمي‌توانم نگه دارم. الان کنترل از دست مي‌رود. خيلي تير خورده‌ام و بايد بروم پايين.

هرچه اصرار کردم که بچه‌ها اينجا هستند و بايد به کمکشان برويم، گفت: نمي‌توانم.

رفت ،پايين. ارتباط بيسيمي‌مان را برقرار کرديم. ديگر به شب کشيده شده بود و مي‌ديدم که داشتند حمله مي‌کردند. گفتند: همه‌مان سالم هستيم ولي درگيريم.

پرسيدم: مي‌توانيد بياييد پايين؟ از همان‌جا مي‌توانيد بياييد پايين به طرف پادگان؟

گفتند: نمي‌آييم، ما همين‌جا هستيم. شما بياييد بالا.

روحيه ی عجيبي داشتند. گفتم: زمان مي‌گيرد.

هرچه گفتم بياييد پايين، قبول نکردند. در آخر گفتم: به شما دستور مي‌دهم و اين يک دستور است که حق نداريد آنجا باشيد.

اين دستور را گوش کردند. هشت نفري که مي‌آمدند پايين، اشتباه کردند. به دو قسمت چهارنفري تقسيم شده بودند. يک گروه چهارنفري به طرف شهر بانه رفته بود. در نتيجه گرفتار ضدانقلاب شدند. بعضي‌هايشان شهيد و بعضي‌هايشان اسير شدند. چهار نفر ديگر هم آمدند به طرف پادگان. البته براي رهايي آنها از محاصره، اين نبود که ما فقط حرف بزنيم و آنها بجنگند. يک توپ 105 بود. با آنکه مهمات کم داشتند، خودم توپچي شدم و به صورت زماني، دائم روي سر ضدانقلاب شليک مي‌کرديم تا توانستند عقب‌نشيني کنند.

اين برنامه که تمام شد، طرح ريختيم که چکار کنيم تا ارتفاع آربابا را بگيريم. ديديم هلي‌برن صحيح نيست. آنها سنگربندي کرده بودند و هليکوپتر موقعي که مي‌خواست بنشيند، آسيب‌پذير بود. قبلاً هم نوزده نفر نيروي مخصوص پياده شده و اسير شده بودند. سومي‌اش را نمي‌خواستيم آزمايش کنيم.

گذاشتيم زمان بگذرد. چند روز که گذشت، سلاحهاي سنگين‌مان را از چند محور روي آربابا متمرکز کرديم. توپ 155 م‌م اس‌پي از توپهاي جالب ارتش است. از داخل اردوگاه، جايي که تيپ را مستقر کرده بوديم، توپ اس‌پي و مصطفوي با خمپاره ی 120 و از داخل پادگان هم با توپ 105 زديم. از آنجايي که من عمليات را کنترل مي‌کردم و فاصله ی نزديکي تا ارتفاع داشتيم، تير تراش اسکورپين را گذاشته بوديم و با سلاحهاي ديگر مثل 106 هم شليک مي‌کرديم. در نتيجه، آتش خوب و مطمئني روي آربابا تهيه ديديم.

طرح را اين‌طور ريختيم که ما بي‌وقفه آتش بريزيم و نفرات در دو گروه، يکي از جناح راست و ديگري از جناح چپ شروع کنند به خزيده رفتن تا برسند بالاي ارتفاع.

فرماندهان دو گروه مشخص شدند. يکي‌اش سرهنگ شهيد شهرام‌فر بود که بعدها در همان محور بانه ،سردشت شهيد شد. يکي‌اش هم سرهنگ نوري که الان هم هست، برادرزاده ی آقاي ناطق‌نوري است. نيروي مخصوص بود و خيلي شجاعت به خرج داده بود. آن موقع ستوان و فرمانده ی گروهان بود.

اين دو به موازات هم مي‌رفتند؛ منتها يکي‌شان تلاش اصلي را داشت و ديگري تلاش پشتيباني. عمليات خيلي خوب شکل گرفته بود. ما تماس دائم با آتشها و اين دو گروه داشتيم. طوري آتش روي سر ضدانقلاب خوب انجام شد که بچه‌ها گفتند: کم‌کم ترکشها و سنگريزه‌هاي حاصل از انفجار دارد به سر خودمان مي‌خورد. آتش را بدهيد به عقب.

آتش را برديم روي يال آربابا که اگر ضدانقلاب خواست فرار کند، گرفتار شود. وقتي رسيدند بالا، تذکر داديم که اگر سنگرها خالي بود، تويش تله گذاشته‌اند، مواظب باشيد. يکي توجه نکرده بود و به مين برخورد. تنها يک نفر در آنجا مجروح شد، آن‌هم به خاطر مين. بالاخره ارتفاع آربابا از دست ضدانقلاب آزاد شد.

هوا تاريک شده بود و نمي‌توانستيم براي بچه‌هايي که تا آنجا رفته بودند، آب، غذا و مهمات برسانيم. يادم هست که اول‌بار با قاطر مهمات ،کاليبر کوچک و غذا از جايي که به آن آربابا کوچک مي‌گويند که در شرق آرباباست بالا برديم. خوشبختانه نزديکي قله ،چشمه بود و آب‌شان تأمين شد.

نيروها مستقر شدند و آربابا فتح شد. با فتح آربابا کمر ضدانقلاب در بانه شکست. چون آربابا قله ی کاملاً سرکوبي است. هم به پادگان و هم به شهر و به منطقه تسلط دارد. اگر کسي برود روي ارتفاع آربابا، تا مرز ديد دارد.

در مدت 48 ساعت شهر بانه را هم پاکسازي کرديم. در آنجا، خدا رحمتش کند، شهيد داريوش باکري از بچه‌هاي سپاه به ما کمک مي‌کرد.

قبل از اينکه به داخل شهر برويم، حادثه‌اي رخ داد که خيلي عجيب بود. من به تانک چيفتن گفتم: تا فلکه ی ورودي شهر برو، آنجا باش تا ما هم بياييم.

مطلب را نگرفته بود و زد و رفت تا فلکه مرکزي شهر. تانک زوزه مي‌کشيد و ما هم فکر کرديم تانک از دست رفت. تانک توي شهر که برود، با آرپي‌جي مي‌زنندش. رفت و صداي يک انفجار شديد هم شنيديم. چشمهايم را بستم. فکر کردم اين تانک با نفراتش از بين رفت. باز ديدم زوزه‌کنان دارد برمي‌گردد. وقتي رسيد، پرسيدم: چکار کردي؟

گفت: رفتم توي مدخل شهر. نرسيده به آنجا، توي فلکه، به وسيله ی يک تانک اسکورپين که از ما گرفته بودند، به طرف من تيراندازي کردند. من هم گلوله زدم وسطش!

بدين‌ترتيب، مسأله ی بانه هم حل شد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده